۱۳۸۷ خرداد ۱۵, چهارشنبه

سکس من و بابام و خواهرم


پنجشنبه بود و یکمی زود تر از کلاس تعطیل شدم اومدم خونه تو راه دائم به حرفهای سعیده فکر میکردم آخه مگه میشه ؟؟؟ من و اون دوستای قدیمی بودیم و تقریبا هیچ سری با هم نداشتیم . سکس با داداشش ؟ یعنی چه جوری تونستن ؟ چه جوری روشون شده ؟ و چیا اون موقعی به هم میگفتن ؟ تو همین فکرا بودم که دیدم جلو در ساختمان وایسادم . طبق معمول کلید نداشتم زنگ زدم خواهرم درو باز کرد و رفتم داخل . مهسا (خواهرم ) نشسته بود پای ماهواره . این کره خر از اون چشم و گوش بازهای تیر بود طبق معمول نشسته بود پای کانالهای سکسی چشمم افتاد بهش گفتم خواهرم سیر نمیشی این دریوری ها رو میبینی ؟ حالا خداییش اگه کسی نبود خودم هم همین کارو میکردمااا . گفتش اخه خیلی باحالن این میشینن یک ساعت کس و کون خودشون رو میمالند که چی بشه ؟ مثل ادم برید یکی رو تور کنید باهاش حال کنید نه اینکه دهن پسر دخترهای تو کف رو سرویس کنید حالا خوبه اینا تا اراده کنن یه کیر جلوشونه اما ما فقیر بیچاره ها باید تو کفش بمونیم . اینا رو میگفت دیدم دستش رو گذاشته رو کس کوچولوش و هم با من حرف میزنه و هم کسش رو میماله . یه لحظه نگاش افتاد به من که داشتم لباسام رو عوض میکردم و بهت زده هم نگاش میکردم . درسته که باهاش از این حرف نداشتم اما اونم از رو نمیرفت . بهم گفت ابجی خوش بحال شوهرت . گفتم چرا گفت اخه هیکل مرد پسندی داری همه دوست دارن خانومشون مثل تو باشن اما یکمی لاغری ها به خودت برسی دیگه میشی یه تیکه گوشت راسته درست حسابی که ملت واسش سر و دست میشکونن . همونجوری چوب رختی رو پرت کردم طرفش گفتم اولا اونجا رو ول کن معلوم نیست داری با اونجات حرف میزنی یا با من دوما خفه میشی یا یام خفت کنم اصلا انگار نه انگار من هیچی نمیگم توام همش از کس و کون و دادن و کردن حرف بزن گفتش نه تو بدت میاد . گفتم میزنمتااا که با خنده گفت قربونت برم تو منو اصلا بکش کی میخواد چی بگه . گفتم خوب ادم و خر میکنی که چیزیت نگه ها اونم یه خنده ملیح کردو هیچی نگفت . هوا گرم بود کولرم خراب منم ترجیح دادم با یه سوتین و یه شلوارک گشاده کوتاه باشم . اومدم اشپزخونه و گفتم چیزی میخوری گفت اره کیر . گفتم مهسا خفه شو دیگه همچین کیر کیر میکنه امگار ناحالا طعمشو چشیده . گفت مگه تو چشیدی . گفت نه البته یه نه گفتم که خودم گوشم کر شد . گفت خدا قسمتت کنه که ناکام از دنیا نری منم دیدم نه نه مثل اینکه نمیخواد از رو بره گفتم تو پررویی من پررو تر . گفتم بنده خدا . خدا زودتر نصیب من میکنه تا تو تو برو فکر خودت باش که حالا حالا ها تو کف میمونی باید بشی جلو همین کانالا به خودت ور بری و کیر هم تو خوابت باهاش حال کنی . گفت اره تو اینجوری فکر کن . خلاصه اومدم پیشش و نشستیم با هم یکمی از پیزایی که از دیشب مونده بود رو خوردیم و همچنان کانال سکسی هم جلومون . یه مدت گذشت و دیدم مهسا داره لباس در میاره گفتم چیکار میکنی گفت گرمه بابا نترس منم کیر ندارم که با دیدن هیکل جنابعالی راست کنم بخوام لخت شم بکنمت . گفتم حیف شد ولی و خندیدیم . اونم لخت شد و فقط با یکدونه شرت دراز کشیده بود جلو کاناپه روبروی تلویزیون . منم همونجا رو زمین دراز کشیدم و همینجوری تو کانالهای سکسی سیر میکردیم البته کانال سکسی که چه عرض کنم همون کانالهای سکس تلفنی که یه گوشی میگیرن دستشون و الکی به خودشون ور میرن . به مهسا گفتم اه اینا چیه اصلا حال نمیده یا کلی شماره وشه که نمیشه تصویر رو دید یا اینقد بی کیفیتن که ادم حالش بهم میخوره کانال و عوض کن . مهسا گفت مونا میخوای سوپرایزت کنم ؟ گفتم میشناسمت یا یه کانال پیدا کردی که قفل نیست یا اینکه دوست پسرت رو قایم کردی یه جا که بیاد بکنتمون . خندید گفت نه بابا این خبرا نیست . اگه هم باشه دوست پسرمو بیارم بدم دمه دهن گربه که تو رو ببینه و بیخیاله من بشه ؟؟؟ نه اما بیا اینم کد کانالهای قفل شده . گفتم خاک توسرت الان اینا که بدرد نمیخورن بزارشون دره کوزه ابشوه بخور تا ساعت یک و نیم شب که برنامه قشنگا شرو میشن . گفت مولتی ویژن یک همیشه لز ها و منفی 16 رو شبانه روزی نشون میده بزن بریم اونو حداقل ببینیم . زدی و باز شد بهش گفتم کد رو از کجا اوردی گفت بابا اون دفعه ای که میخواست کد رو بزنه منم دیدم اما به روم نیاوردم . خلاصه نشستیم پای لز دیدن و کم کم هم دستمون رفت تو شلوارک و داشتم به کسم ور میرفتم و باز رفتم تو خیال که آخه سعیده چه جوری سکس کرده با داداشش و همینجوری داشتم تو فکر و خیال خودم سعیده و داداشش رو لخت تو بغل هم دیگه تصور میکردم که دیدیم مهسا داره بدجوری نگام میکنه گفتم چته ؟ گفت ببین با خودت چیکار کردی ؟تازه سر افتادم که به به همچین کسه رو مالیدم که ابش زده بیرون و قشنگ جلو شلوارم رو خیش کرده بود ( راستی من چون تازه پریود شده بودم و دورش تموم شده بود شرت نپوشیدم که راحت تر باشم ) . مهسا گفت خواهری بزار کست رو ببینم گفتم نچ . گفت ترو خدا بزار ببینم . گفتم شیطون شدی گفت چیکار کنیم دیگه . گفتم باشه اما الاناس که بابا سرو کلش پیدا بشه ها گفت نه بابا اون همیشه دیر میاد راستی یادم رفت بگم من مامانم با چند تا از دوستاش رفته بودن کیش و یه یک هفته ای قرار بود اونجا باشن و من و خواهرم و بابام فقط مونده بودیم خونه . خلاصه شلوارم رو در اوردم و مهسا اومد چسبید کنارم و رفت جلوی پام جوری که دوتا پاهام اطرفاش بودن نشست و دستش رو امود بیاره سمت کسم که زدم رو دستش گفتم هوی چیکارش داری ؟گفت کاریش ندارم میخوام کس کوچولوت رو نازش کنم . قبل اینکه من حرفی بزنم دستش رو کشید لای کسم وااااای چه حالی داد اصلا یه لحظه هرچی حسه خوب بود بهم وارد شد . یه اهی کشیدم که مهسا گفت اوووه چته ندید بدید بزار کار دارم باهاش حالا حالا ها . سرش و که اورد سمت کسم که به قول خودش یه بوسی از کسم بگیره در باز شد و چشممون افتاد تو چشم بابایی که از راه رسیده بود اینقدر صدای تلویزیون بلند بوده که ما نشنیدیم کی اومده بالا . یه لحظه نفهمیدیم چه جوری خودمون رو جمع و جور کردیم و ماهواره رو خاموش کردیو لباسمون رو تنمون کردیم البته جلو بابا اکثرا راحت میگشتیم و زیاد به پوشش خونه توجه نمیکردیم. بابا هم بدون اینکه حرفی بزنه رفت سمت اتاقش و لباساش رو در اورد و من و مهسا از فرط خجالت سرخه سرخ شدیم و نمیدونستیم چی بگیم . سرم پاین بود و تو دلم داشتم به مهسا فحش میدادم که دیدی چه ابرویی ازمون رفت . که دیدیم بابا بدون اینکه اصلا احساس کنه اتفاقی افتاده باشه گفت بچه ها چیزی هست من بخورم که منم رفتم سریع سم پیزای بابا رو براش اوردم و گذاشتم رو میز با نوشابه و سس و مخلفات . یه جورایی تریپ گه خوردیم و اینا .بابا با یه رکابی و شلوارک اومد منم که همچنان برق سکس از کلم کاملا نپریده بود یه لحظه نگاه هیکل سکسی بابام انداختم و دیدم واقعا هیکل نازی داره از اون مدلهایی که خیلی دخترا دوست دارن موقع سکس دوست پسرشون یا شوهرشون اونجوری باشن و بابام همه اون مشخصات رو داشت. تو این فکرا بودم که دیدم بابام میگه کجایی دختر به چی نگاه میکنی ؟ به خودم اومدم دیدم عجب امروز روزه بدیه همش دارم سوتی میدم . خلاصه بابا اومد نشست ناهارو خورد و جمع و جور کردیم و من رفتم بخوابم . مهسا هم عادت داشت رو تخت مامان اینا بخوابه . راستی مهسا سیزده سال بیشتر نداره و حتما با این تعریفای من یه چیزی بزرگتر تو ذهنتون اومده بود منم که هفده سالمه . سات حدود 2 بعذ از ظهر بود که رفتیم بخوابیم بابام گفت از مامانتون چه خبر که گفتم همون دیشب که باهاش حرف زدم حالشم خوب بود . بابا گفت امشب میاد ؟ گفتم ا بابا اون تازه پیریرو رفته تا اخره هفته دیگه هم شاید نیاد . اخه بلیط رفت و برگشت گیرشون نیومده بود و قرار بود از اونجا بلیط بگیرن که تاریخش دقیق معلوم نبود . بابام گفت بد شد گفتم چرا گفت امشب باید با دست حساب کنم . من نفهمیدم که منظورش چی بود . اما گفتم من خوابیدم . فعلا.یه لحظه خوابم برد و بعد یه مدتی بیدار شدم هوا خیلی گرم بود خیلی خیلی تشنم شده بود رفتم سمت اشپزخونه که دیدم دره ماهواره روشن شبکه مولتی ویژن و داره یه فیلم لز منهای شونزده نشون میده و هیچ کسم نبود گفتم باز این دختره اومده زده اینجا و داشتم فحش میدادم بهش که بس نبود ابرومن جلو بابا رفت که رفتم سمت اتاق مامان این اما چیزی که دیدم باورم نمیشد .یه لحظه فکر کردم باز توهم سکس زده به کلم اما نه واقعیت بود مهسا نشسته بود بین پای بابام و داشت با یه کیره نسبتا کلفت بازی میکرد . میخکوب شدم همونجا . اروم رفتم سمتشون که ببینم جریان چیه . که دیدم بابایی کاملا لخت شده و لباسای مهسا هم یه طرف افتاده و دارن حسابی با هم حال میکنن . اصلا قابل باور نبود . صحنه سکس سعیده و داداشش اومد جلو چشام و اصلا حس میکردم توی یه دنیای دیگم . دقت کردم ببینم چیکار میکن . دیدم بابام گفت نه مثله اینکه مامان جونتونم که نباشه شماها از پسه باباتون بر میاین اره ؟ که مهسا با یه دست کیر بابا رو براش جق میزد و گفت هرچند که به پای مامانی نمیرسیم اما جاشو سعی مینیم پر کنیم. که بابام گفت برا بابایی ساک میزنی دختر خوشگلم که دیدم مهسا هم انگار منتظزه همین بود کیر بابایی رو که به نظره من خیلی خوش فرم و البته یکمی هم زیادی بزرگ بود کرد تو دهنش و شرو کرد ساک زدن . خیلی تعجب کردم این مهساس اونم بابای منه ؟بابا هم گفت پدر سوخته این کارا رو از تو اون ماهواره یادگرفتی یا کسی یادت داده ؟ گفت بابا هر دوشبابا گفت از کی مثلا ؟ مهسا گفت خودتون ! بابا گفت پدر سوخته حالا من ساکی واسه کی زدم که از من یاد گرفتی ؟ که گفت نه قربونتون برم اون موقعی که شما فکر میکردین من خوابم و میخواستین ترتیب مامان رو بدین من همش رو مو به مو نگا میکردم. پیش خودم گفتم الحق که خیلی پدر سوخته ای .تو همین حالا بودیم که من یه لحظه چشمام رو بستم و خودم رو جای مهسا فرض کردم . دستمو بردم توی شلوارکمو شرو کردم با کسم بازی کردن . نمیدونم چرا اینقدر ترشحم زیاد بود . همینطور که چشمام بسته بود به صدای حال کردن بابام گوش میکردم که کماکان مهسا داشت براش ساک میزد یه لحظه حس کردم صدا قطع شد چشمام رو باز کردم که ببینم چیکار میکنن دیدم جفتشون دارن به من نگاه میکنن منم اینقدره تو حال خودم نبودم که متوجه نشدم جلوی در مقابل اونا وایسادم . بابام گفت به به دختره گلم بیا پیش ما خوش میگذره ها که من گفتم نه و سریع رفتم توی اتاقم .چند لحظه بعد دیدم بابایی لخت اومد توی اتاق و پشت سرشم مهسا با اون سینه های کوچولوش اما هیکل خوشگلش.بابا اومد کنارم روی تخت دراز کشید و گفت که مهسا واسم گفته تو کفه کیر بودین حالا نمیخوای دلی از عزا دربیاری ؟هیچی نگفتم و نگاو رو دوختم به کیر بلند شده و دراز و کلفت بابایی که بدجوری چشمک میزد . بابا گفت چیه ؟ نمیخوایش بدمش خواهرت ؟ گفتم نه دوباره از اون نه های معروف خودم که بابام گفت باشه بابا چته اصلا مال جفتتونه . گفتم پس مامانی چی ؟ گفت سهم اون جداست اما تا نیومده میتونم از سهم اون بدم شما دوتا .منم سرم رو بردم سمت کیر بابام و اونم اومد قشنگ جلوم وایساد. اول میترسیدم . یه حسی داشتم جزو اولین کیرایی بود که زنده میدیدم . قبلا یه دیده کوچولو رو کیر بچه کوچولوهای فامیل زده بود اما این یکی خیلی فرق داشت بزرگ رسیده و حتما هم خوشمزهاروم با دستم میمالیدمش و بوسش میکردم خیلی حس خوبی بود بابام گفت بخورش دیگه گفتم باشه . و لبام رو باز کردم و بابا هم دستش رو دور سرو گرفت و سعی کرد با حرکت خودش براش ساک بزنم . منم سرم رو با حرکت دست اون هماهنگ کردم واقعا خوشمزه بود بابا رو نگاه کردم دیدم چشماشو بسته و داره خفیف ناله میکنه منم دیدم خوشش اومده یواش یواش از نوک کیرس لیس میزدم تا اونجایی که کامل توی دهنم رو پر میکرد و دیگه جایی نداشت بره پایین تر. سرعتمو بیشتر کردم و سریع و اسش ساک میزدم اونم هی میگفت اره بخور این کیره که تو کس مامانتون میرفته حالا دختراش دارن جورش رو میکشن بخورش دختره خوشگلم یه چند دقیقه ای براش ساک زدم یادم افتاد به مهسا سرم رو اوردم بالا که ببینم اون کجاس دیدم رفته رو میز توالت وایساده و بابا هو سرش رو برده لای پاش و داره کسش رو براش میخوره . خیلی داشتم لذت میبردم و همینطورم داشتم تو ذهنم این جریان رو برای سعیده دوستم تعریف میکردم و چهرش رو تصور میکردم که وقتی بهش بگن چه جوری میشه .دیدم بابا با دستاش داره سرعت ساک زدنمو زیاد میکنه موهامم که ریخته بود روی کیرش و نمیذاشت حرکت ساک زدنم رو ببینه مثل اینکه ناراحتش میکرد گفت موهاتو بزن کنار میخوام ببینم دخترم چه جوری برا باباجونش ساک میزنهاره بخورش کیر بابات رو بخور و همینطور سرعت میداد به کارش جوری هم من براش ساک میزدم که فکر کنم واقعا داشت لذت میبرد که یهو یه اه بلندی کشید و حس کردم توی دهنم داره پره پر میشه کیر بابا قرمز شده بود و رگاش زده بود بیرون یهو دیدم داره ابش میاد خواست بکشه بیرون که من نذاشتم و اونم فهمید و تمام ابش رو توی دهنم خالی کرد همونجورم حرفای حشری کننده ای میزدبخور اره همش رو بخور ابه کیر باباجون رو بخور همون ابیه که ریختم تو کس مامان جونتون و شما دوتا خوشگل رو درست کردم اره بخور همش رو بخور . و خودش با دستش همه اب مونده تو کیرش رو ارود و منم تمت دهنم پره اب شده بود ابش رو خوردم وای یه طعم باحالی داشت خیلی خوشم اومده بود مهسا هم همین که دید اب بابا داره میاد اومد نشست کنارم و سعی کرد باقی اب بابا رو اون بخوره اما من زرنگ تر بودم و بیشترش رو خوردم . اونم لباش رو گذاشت روی لبام و زبونش رو کرد توی دهنم و توی دهنم تابش میداد . بابا گفت نترس برای تو هم اب کیر نگه داشتم مهسا سریع برگشت و گفت کو ؟ بابا خندید گفت قربونه دختره حشریم برم برات دوباره میارمش . اونم گفت اخ جون و کیر بابا رو دست گرفت . منم که دوره دهنم اب کیر ریخته بود با انگشتم اونا رو توی دهنم بردم اخه خیلی لذت داشت . بابا گفت نمیخوای سوتینت رو در بایری من سینه های خوشگلت رو ببینم ؟من اون درش اوردم و شلوارم رو هم همینطور . به بابا گفتم بابا میشه یه خواهش بکنم ؟ گفت بگو عزیزمگفتم میشه منو بکنی ؟گفت چی ؟ بکنمت ؟ اخه اذیت میشی ها مامانت هم اون اوایل خیلی زحمت کشید تا تونست کیرم جا بده تو کوس و کونش ها گفتم من میخوام بابا تروخدا . گفت باشه عزیزم کیره من مال شما هاست هرجا بخواین میدمتون.گفتم اخ جون و دمر خوابیدم اونم فهمید و اومد پشت من و کمرم رو داد پایین به مهسا هم گفت برو از تو کشو میز مامانت یک کرم هست اون بیار مهسا هم رفت اونو اورد . لذت اینکه یه کیر کلفت اونم کیره بابایی میره تو کون داشت دیوونم میکرد . بابا کیرش و سوراخ کون من رو حسابی چرب کرد و اولش با انگشتش حسابی کونم رو باز کرد و ماساژ میداد بعد خواست دو انگشتی این کارو بکنه که حسابی دردم اومد و خودم رو یکم کشیدم جلو بابا گفت چیه درد داره گفت اره گفت تازه دردش مونده میخوای بیخیال بشم گفتم نه بازم از اون نه های بنفش گفت باشه عزیزم و این دفعه سرکیرش رو گذاشت دمه کونم . مهسا گفت بابا پس من چی ؟ که من بهش گفتم ابجی جون بیا پیش خودم که گفت نه منم کیر میخوام . گفتم دیدی من زودتر به مراد رسیدم که خندید گفت نه گفتم یعنی چی نه حالا که میبینی من کیر دارم و تو نداری که گفت من قبلا اونو خوردم چشمام گرد شد گفتم یعنی … ؟ که بابام خندید گفت اره با اینکه از تو کوچیکتره اما چند دفعه ای زودتر کیر بابایی رو تو کونش حس کرده . گفتم بابا میخوام کیرت رو زود بکن تو که دارم میمیرم کهسا هم همون حال اومد جلو من و پاشو باز کرد منو کس رو شرو کردم براش خوردن .بابا سر کیرش و اروم گذاشت دمه کونم وای بزرگیش رو کاملا حس میکرم . حس اینکه الان کاملا کونم پاره میشه و یه کیر کلفت میره تو کونم منو بیشتر حشری میکرد.بابا سره کیرو کاملا کرد تو کونم و من یه دادی زدم اما نمیخواست از دستش بدم و از زور درد بیشتر به کس مهسا فشار می اوردم اونم حال میکرد و میگفت بابا بکنش بیشتر بکنش که خیلی کیر میخواد .بابا هم یه لحظه با فشار کیرش رو کرد تو کونم و تقریبا تا نصف رفت داخل خیلی خیلی درد گرفت اشک تو چشمام حلقه زده بود با دستم کیرش رو از عقب گرفتم و سعی کردم نزارم جلو تر بیاد . اونم فهمید و همونجا نگهش داشت وای داشتم میمردم خیلی درد داشت اما لذت میبردم دلم میخواست تا ته بره تو کونم اما میدونستم که حتما جر میخورم بابا شروع کرد به تلمبه زدن وای چه حسی داشتم خیلی حال میداد اول یواش یواش عقب میاورد و خیلی یواش تر میاورد جلو وای که داشتم جر میخوردم . چه کیره گنده ای داشت. کم کم درد داشت برام به لذت تبدیل میشد که گفت درش بیارم . گفتم نه گفت پس میخوای کیر بابا رو تو کونت حس کنی گفتم اره بابا تروخدا جر بده دخترت رو دارم حال میکنم جرم بده دخترکوچولوت رو جر بده اونم میگفت دارم جرت میدم کیرم کجاته منم میگفتم توی کونمه اونم حال میکرد مگفت چه کونه تنگی داره جان میکنمت وای چه داغ و تنگه یه چند دقیقه ای داشتم از کون میدادم و با یک دست کیر بابا رو گرفته بودم و با اون دستم کسم رو میمالیدم خیلی دلم میخواست اون کیر الان به جای کون کسم رو جر میداد اما خیلی لذت بخش بود که یه لحظه حس کردم دارم به اوج میرسم داد میزدم و به بابا میگفتم که محکمتر بکنه منو اونم حسابی با تمام توانش کیرش رو میکرد توی کونم به ارگاسم رسیدم خیلی خیلی لذت بخش بود بی حس شد که حس کردم کیربابا داره میترکه که همونجا به مهسا گفت بیا که اب کیر باباییت داره میاد بیا برا بابات ساک بزن و نزار یه قطره از ابش هدر بره اونم سریع از جلو پرید سمت بابا و شروع کرد براش ساک زدن بابا هم صداش بلند تر شد و داشت ارضا میشد مهسا هم همچنان کسش رو میمالید منم که ارضا شده بودم و بدنم میلرزید وداشتم به صحنه ارضا شدن اون دوتا نگاه میکردم مهسا قبل اینکه بابا ابش بیاد ارضا شد اما حالتش با من فرق میکرد همچنان کیر بابا رو محکم میکرد تو دهنش . بابا داشت ابش می اومد که گفت تو اب باباییت رو نمیخوای منم سریع برگشتم و گفتم همش هم میخوام که مهسا سرش رو اورد سمت کیر بابا و اب بابا هم همون لحظه اومد همش رو پاشید توی دهن من و مهسا واقعا از این لحظه اخرش لذت بردم . کیر بابا بی حال شد و ما هم اخرین قطرات ابش رو به نوبت تو دهنمون خالی میکردیم. هر سه بیحال شدیم بابا اومد سرش رو اورد سمت لبامون و یه چند دقیقه هم با لبامون بازی کرد و اونا رو خورد و همونجا پیشمون دراز کشد .لذت اولین سکس من اون با بابام بهترین سکس من بود کونم حسابی گشاد شده بود و میسوخت اما به لذتش می ارزید و یه نگاه به مهسا کردم و یه بوسش کردم و از هردوشون تشکر کردم .همونجوری خوابم برد نمیدونم چند ساعت اما وقتی چشمام رو باز کردم دیدم رو تخت خوابیدم و مهسا هم روی زمین ولو خوابیده خبری هم از بابا نیستش احساس سوزش عجیبی میکردم نمیتونستم بلند شم همه چی مثل یک خواب بود اما چه خواب لذت بخش و همینطور دردناکی بود . دستم رو گذاشتم رو کونم دیدم سوراخ کونم بد جوری میسوزه یکم باهاش بازی کردم و مالشش دادم تا بتونم حداقل رو کونم بشینم . خلاصه به هزار مکافات بلند شدم و رفتم ببینم بابا کجاست هرچی نگاه کردم نبود گفتم خب رفته بیرون . اومدم تو اشپزخون و یکم شربت درست کردم و خوردم . برگشتم سر وقت مهسا دیدم اونم که لخت ولو شده رو زمین . اومدم نزدیکش نشستم دیدم اونم سوراخ کونش بازه بازه و یکمی هم اب دور سوراخ کونش خشک شده روی . خیلی داشتم لذت میبردم از کاری که کرده بودم اما مهسای کثافت قبل من کونش فتح شده بود اونم توسط بابایی .رفتم حمام و یکمی به خودم رسیدم حدس میزدم شب باز هوس کیر کنم و اونم چه کیری .داخل حمام بودم که دیدم یکی میزنه به در . رفتم نگا کردم دیدم مهساس میگه میخواد بیاد حمام . منم درو براش باز کردم اومد تو . لباس که تنش نبود و تلو تلو اومد و منو هل داد کنار گفت میخوام برم تو وان بخوابم خیلی کونم درد میکنه . بهش گفتم تو کی به بابا از کون دادی گفت بعد اینکه تو خوابت برد بابایی هم دراز کشید منم بی نصیب مونده بودم از کیر رفتم سر وقت کیر بابا و باهاش بازی کردم اونم دوباره راست کرد و اومد سروقته من . گفت چه جوری میخوای بکنمت گفتم مثل وقتی تو رو کرد . اونم یه بالش اورد گذاشت زیر شکمم و کونم رو داد بالا و از اونجایی که بنده زودتر طعم کیر بابا رو تو کونم چشیده بودم خیلی با لذت بیشتری کیر بابا رو داخل کونم حس کردم و مثل توی الاغ اینهمه جیغ و داد نکردم . بابا اینقدهر قشنگ تلمبه میزد که من داشتم میمردم . حسابی تلمبه زدنش رو سریع کرد اما چون یه دوباری ابش اومده بود خیلی طول کشید تا ابش بیاد . منم همزمان که داشتم از کون میدادم کسم رو هم با دستم میمالیدم . ارضا شدم و بابا هم فهمید گفت خب تو که ارضا شدی میمونم من منم بر عکس به کمر خوابیدم و جوری که سرم زیر کیر بابا بود بابا هم همون حالتی که نشسته بود و منو از کون میکرد حالتشو تغییر نداد و سر کیرش رو داد پایین و منم از زیر کیرشو میخوردم . تا نزدیک ارضا شدنش شد گفت ابمو چیکار کنم گفتم بریزش تو کونم اونم منو برگردوند و دوباره سره کیرش رو کرد تو کونم وای که چه لذتی داشت واقعا دوست داشتنی بود حسه اینکه بابا داره میکنتت و ابش رو تو کونت خالی میکنه دیدم داره نفس های عمیقی میکشه فهمیدم داره ابش میاد منم حسابی کونم رو سمتش قمبل کردم اونم همچین میزد تو کونم که واقعا داشتم جر میخوردم . تا ابش اومد و همش رو تو کونم خالی کرد و هی میگفت جان کون دخترم رو جر دادم . جان این دختر منه که بهم کون داده . قربون کس و کون دخترام برم که کیر بابایی شون رو به این قشنگی تو کوس و کونشون جا میدن . ای اب باباته که تو کونته . منم که خیلی حال کرده بودم همش میگفتم جون بابایی دخترتو کردی و خوب بود خوب بهت کون دادم . …بعد همونجا تو بغلش خوابم برد و نفهمیدم کی بیدار شدم دیدم تو نیستی و صدای اب میاد گفتم نکنه با بابا اومدین حموم . پس بابا کجاست ؟ گفتم نمیدونم . بعد گفتم مهسا یه چیزی بپرسم ؟ گفت نه خسته ام بیخیال بزار میخوام تو همین وان یکمی دراز بکشم . راستی کون تو نمیسوزه گفتم از دو جهت چرا ! گفت از دوجهت یعنی چی ؟ گفتم هم از اینکه کیر بابا رفت تو کونم عجیب کونم سوزش داره اما خیلی حال میده هم از اینکه تو قبل من کیر خوردی کونم داره میسوزه و رفتم سینه هاش رو که تقریبا داشت سایز 60 میشد رو محکم گرفتم و بهش گفتم کثافت تنها تنها هم کیر میخوری و تنها ابجیت رو بی نصیب میزاری ؟ گفتش حالا که بی نصیب نموندی . همونجور که دستم رو سینه هاش بود اومدم توی وان و روش دراز کشیدم و گفتم میدونستی خیلی دوستت دارم اونم گفت مهم نیست . گفتم خیلی بدجنسی مهسا . خیلی زبون داری هااا . بعد شرو کردم ازش لب گرفتن . سینه و گردنش رو خوردم . مهسا گفت تو بچه کیری که خوردی بس نبود هنوز سیر نشدی . گفتم من هیچوقت از سکس خسته نمیشم . اونم بیکار ننشست و شرو کرد لبامو خوردن و با اون دستش کسم رو که الان قشنگ روی کس خودش بود میمالید خیلی لذت بخش بود توی اب انجام این حرکت . تو همین حسو حال بودیم و داشتیم و کوس و کون همدیگه ور میرفتیم منم چشمام رو بستم و دوباره رفتم تو فکر سکس بابام و داشتم حال میکردم . تو همین حالا بودیم که حس کردم یه صداهایی میاد . اما دقت نکردم و همونجوری اومدم لای پای مهسا و کسش رو دادم بالا که از توی اب بیاد بیرون و راحت بتونم بخورمش . کسش رو دادم بالا و سرم رو بردم لای کش و شرو کردم به خوردنش اونم سرمو فشار میداد سمت کسش و اه و اوه میکرد . یه لحضه یه سایه افتاد رو بدن مهسا ترسیدم سرمو بالا کردم دیدم بابایی لخت وایساده بالا سرمون . پس این صداها مال بابا بووود …بابایی گفت به به دخترای خوشگل خودم میبینم حسابی اکتیو هستن اما بدون بابایی دارین حال میکنین ؟؟؟یهو یه جیغی کشیدیم که خوده بابا جا خورد گفت چیه بابا انگار دزد دیدین یا دراکولا . مهسا که تازه به خودش اومده بود گفت دزد که نه اما صاحب دراکولا رو دیدیم . که این حرفش با یه بیشگون من همراه بود . یه جیغ بنفش کشید و گفت تو چیزه دیگه میبینی ؟ من که همون دراکولای بابا رو میبینم و الهی قربونش برم.بابایی گفت مثل اینکه خواهرت هنوز از دودول باباییش میترسه اره ؟ که گفتم نه اتفاقا تازه باهاشم دوست شدم . میخوام باخودمم ببرمش گردش . که بابایی اومد دم وان واستاد و من و از پشت بغل کرد و شروع کرد گردنم و بوس کردن و سینه هام رو بادستاش گرفته بود و مالش میداد . مهسا گفت هو تا این پدر دختر میرسن به هم اصلا منو یادشون میره اصلا باهاتون قهرم . بابام گفت نه عزیزم قهر نکن این دفعه میخوام هردوتاتون رو با هم بکنم که نگین من بابای بدی هستم.مهسا گفت اخ جون و همونجوی که تو وان بود اومد سمت بابا و از تو وان کیر بابایی رو کرد تو دهنش . و شرو کرد براش ساک زدن . منم سرم رو برگردوندم و شروع کردم لبای بابا و زبونش رو خوردن . بابا کم کم اومد پایین و سینه هام رو کرد تو دهنش و اونا رو مک میزد . من حسابی حشری شده بودم و حالم دست خودم نبود . مهسا هم داشت به سرعت کیر بابایی رو میکرد تو دهنش و اون لیس میزد . بابا یکی از پاهامو گرفت و گذاشت لب وان و اون یکی پایین . یکمی منو خم کرد و کونم رو داد بالا کمرمم تا اونجا که میشد داد پایین تا حسابی کونم قمبل بشه براش . مهسا هم این حالتو که دید اومد زیرم و از تو همون وان شروع کرد کسم رو بخوره . بابا هم نشست پشت سرم و شروع کرد با دهن و زبونش کونم رو لیس بزنه . وای چه حالی بود یکی از جلو و یکی از عقب داشت کس و کونم رو میخورد .بابایی انگشتش رو کرد توی دهنم من که چشمام بسته بود تو فکرم یک کیرو در نظر گرفتم و انگشتش رو میخوردم . خیلی لذت بخش بود . بابا وقتی حسابی کونم رو خورد اول با انگشت حسابی کونم رو ماساژ داد بعد دوتا انگشتی کرد تو کونم . چون تازه کون داده بودم درد زیادی نداشت اما با سوزش همراه بود . داشتم خودم رو اماده میکردم که از کون الانه که بدم . مهسا هم داشت حسابی کسم رو میخورد . سینه هام رو هم با دستاش گرفته بود و هر از گاهی یک فشار محکم میداد که خیلی بهم حال میداد . بابا بلند شد و پشت سرم واستاد . فهمیدم الانه که باید دوباره کیر خوش فرم و کلفت بابا رو تو کونم حس کنم . خیلی دلم میخواست اون کیر رو از جلو تو کسم داشتم . اما هیف نمیشد .مهسا از زیرم بلند شد و اونم اومد روی سنگ حمام که کنار وان بود خوابید . و کونش رو داد بالا خودش شرو کرد با کس و کونش بازی کردن منم با دیدن این صحنه بیشتر حشری شدم . یک نگاه کردم به ایینه قدی که تو حمام داشتیم و از چیی که دیدم حسابی داشتم لذت میبردم خودم بودم که داشتم به مرده خوش هیکل و سکسی کون میدادم و لذت وقتی بیشتر بود که اون مرد غریبه نبود . باباییم بود بابای مهربونم که نذاشته بود دخترش تو حسرت کیر بمونه.بابا حسابی کیرش رو رو کس و کونم مالش میداد و منو حشری میکرد خیلی لذت داشت کیر بابا که می اومد رو کسم یه لحظه نفسم ت و سینه حبس میشد . یهو دیدم داره کیرشو میکنه تو کونم یکم اومدم جلو بابا دستاش رو گذاشت سره شونم و منو گرفت منم که نمیخواستم یهو کیرش رو بکنه تو کونم با دستم کیرش رو گرفتم که هم هدایتش کنم تو کونم هم اینکه نزارم به سرعت همشو بکنه تو کونم که جر بخورم .همونجور یکمی کرد تو کونم وای کونم باز شده بود و داشت یواش یواش جر میخورد گفتم بابا خیلی درد داره اونم رفت از تو رختکن کرم اورد و دوباره کونم و کیرش رو ماساژ داد وقتی حسابی چربه چرب شد دوباره به همون حالت کیرش رو گذاشت دم کونم این دفعه خیلی دردش کمتر شده بود . و شروع کرد کیرش رو بکنه تو کونم وای کیرش هنوز تا نصفه نکرده بود تو کونم و هی درش می اورد و دوباره میکردش تو کونم این حرکتش خیلی بهم حال میداد . شروع کرد تلمبه زدن و کیرش هربار بیشتر میرفت تو کونم و تلمبه میزد و من ناله میکردم و ازش میخواستم حسابی کنو بکن . اونم حر دخترش رو گوش میکرد و حسابی تو کونم تلمبه میزد و داشتم از حال میرفتم که دیدم کیرش رو از تو کونم در اورد و رفت سراغ مهسا . مهسا هم دیدم به پشت خوابید و پاهاش رو گرفت بالا مثل ادمی که میخواد از کس بده . من یه لحظه موندم گفتم نکنه دیونه شدن و میخوان از کس بکنن .مهسا یه هیکل خیلی گوشتی و خوبی داشت سینه هاش همونجور که گفتم حدود شصت شده بود و کون خیلی بزرگی داشت و هرکی که اون نمیشناخت فکر میکرد که از منم بزرگتره .تو همین وضعیت دیدم بابایی روفت جلوش واستاد وپاهای مهسا رو حسابی داد بالا جوری که کونش معلوم شد وای این حالت و هچ جا ندیده بودم . مهسا هم همونجور با دستاش لای کونش رو باز کرد و با یکی از دستاش کیر بابا رو گرفت و بردش سمت کونش . باباهم چون باید پاهای مهسا رو میگرفت که پایین نیاد مهسا خودش کیره اون گرفت و بردش سمت سوراخ کونش . بابا هم با یک حرکت کیرش رو کرد تو کون مهسا و مهسا گفت جوووووون این کیره باباییه که تو کونمه هاااا جون بابای خوبم دخترت رو بکن جر بده منو جلوی ابجیم میخوام ببینه باباش چه جوری دختر کوچولوشو میکنه. بابا هم با این حرفا بیشتر حشری میشد و کیرش رو محکم کرد تو کونش اونم هی جیغ میزد و از بابا میخواست که بیشتر بکنتش. بابا هم نامردی نمیکرد و حسابی میکرد اونو . تا دیدم مثل اینکه بابا داره ابش میاد کیرش رو از کون مهسا در اورد و گفت بیاید اگه ابه باباتون رو میخواین بخورینش . منو مهسا هم سریع نشستیم جلوی بابا و بابا شروع کرد با دستش جلق زدن و منو مهسا هم هر از گاهی کیرش رو میکردیم تو دهنمون و براش ساک میزدیم . یهو بابا یه اه کشید و شروع کرد ابشو بپاشه تو صورتمون . خیلی جالب بود اب بابا روی صورتامون داشت سر میخورد و دائم اه میکشید و میگفت جون به این دوتا دختره جندم جووون که شماهام مثل مامانتون حشری هستین و باباییتون رو از کمر میندازین . اب بابا که رو صورتامون خالی شد منو مهسا شروع کردیم لب و صورت همدیگه رو لیس بزنیم و همدیگه رو بخوریم بابا هم رفت زیر دوش و خودشو شست اما من و مهسا که ارضا نشده بودیم 69 رو هم خوابیدیم روی سنگ حمام و شروع کردیم با یک انگشت میکردیم تو کونمون و با دهنمون هم کس همیدگه رو میخوردیم . چون هردومون کوچیک بودیم موی خیلی کمی بدنمون داشت و کس مهسا هم خیلی صاف بود . حسابی خوردیم همدیگه رو تا ارضا شدیم . بابا همون لحظه دره حمام رو باز کرد و گفت بچه ها زود بیاین بیرون اماده شین شب بریم بیرون غذا بخوریم که بعدش میایم حسابی شارژ باشیم . ما هم سریع خودمون رو شستیم و از هم یک لب جانانه گرفتیم و همونجور لخت اومدیم بیرون و خودمون رو خشک کردیم . دیگه حیا و خجالت توی خونه ما معنی نداشت . بابا رفت سراغ تلفن و یک زنگ زد به مامان . مامان هم سراغ ما رو گرفت و بابا گفت مگه من میزارم به دوتا دختره گلم بد بگذره ؟؟؟ حسابی این چند روزه بهشون میرسم تا یه موقع دلتنگی نکنن . ما هم از دور برا بابایی بوس فرستادیم و اماده شدیم بریم بیرون ….اماده شده بودیم و بابا هم اومد سوار ماشینش شدیم و راه افتادیم تو خیابونا . بابا گفت خب کجا بریم دخترای گلم ؟ من که نشسته بودم جلو گفتم بریم سینما . مهسا گفت نه تو خیابون کس چرخ بزنیم . بابا گفت بچه ها یه چیزی بگم بهتون . درسته که ما خیلی الان با هم راحتیم و با هم شیطونی هم کردیم اما باید مواظب باشید که جلو دیگران گاف ندید و یه موقع خودتون رو لو ندید هرچند که ما خانواده ایم و کسی نمیتونه زیاد بهمون شک کنه اما بازم مواظب باشید مخصوصا اینکه سنتون برای این کارا هم یکمی کم هستش هرچندم از لحاظ هیکل و قیافه مثل یک دختره بالغ میمونین اما بازم باید حسابی هوای کار خودتون رو داشته باشید . هر مشکلی هم که خدای نکرده برای هرکدومتون پیش اومد اینو بدونین بابایی دربست در خدمتتونه .در ضمن مامانتون هم که اومد اصلا انگار نه انگار در ضمن یادتون نره که من اول از همه ماله مامانتونم تا شما . هرچند که شماهام دست کمی از مامان خوشگلتون ندارین اما اینا رو گفتم که حساب کتاب دستتون باشه .خلاصه اونشب با کس چرخ زدن تو خیابون تا ساعت 2 شب سپری شد . بابا خیلی هم در عین جذابیت و پرستیژش خیلی هم شوخ طبعه و همین اخلاقاشه که همه رو مجذوب خودش میکنه اونشبم تا میتونست ما رو میخندوند . دختر بازی میکرد به اینو اون متلک میگفت و ملت و میذاشت سره کار و چون ماها تو ماشینش بودیم ملت کپ کرده بودن که این کارا از یه پدر و دوتا بچه خیلی بعیده اما به ماها که خیلی حال داد .خیلی خوش گذشت و دلمون نمیخواست تموم بشه اما بابا گفت دیگه داره دیر میشه بریم خونه که خیلی کار داریم . تو راهه برگشت نزدیکای خونه بابام گفت فکر کنم یکی داره دنبالمون میاد ماها یکم ترسیدیم گفتیم نکنه میخوان اذیت کنن . وقتی رسیدیم دمه ساختمان . یک ماشین مزدا بژ اومد و کنار ماشین توقف کرد من از ترس سرم رو نمی اوردم بالا ببینم کیه . بابا هم که رفته بود درپارکینگ رو باز کنه تا دید یه ماشین توقف کرده سریع برگشت تا ببینه جریان چیه . یکی گفت دختر خانوما این اقا باباتونه ؟ صدای یه خانوم بود . یکم خیالم رحت شد سرم رو اوردم بالا و دیدم یه خانوم 40 ساله با یه ارایش نسبتا کم و سکسی با یک پسر حدود 20 ساله تو ماشین هستن . بابا سریع اومد سمت ماشینشون و گفت بفرمایین امری داشتین ؟گفت امر که نه اما یه عرضی داشتم . بابا یکمی جا خورده بود که اینا کین که ما رو تعقیب کردن تا دره خونه . خانومه گفت میشه چند لحظه تنها باهاتون صحبت کنم ؟ بابا گفت اینا دخترامن و من چیزی ازشون پنهون ندارم هرچی میخواین بگین جلوشون بگین . گفت خواهش میکنم ! بابا یه نگا به ما کرد و گفت باشه . بفرمایین اینجا . که گفت نه اگه میشه تشریف بیارین تو ماشین . بابا از جانبه ما میترسید که یه موقع قصد اذیت مارو نداشته باشن .خانومه گفت نترس بابا نمیخوریمت که کارت دارم .خلاصه بابا ما رو فرستاد بالا تا خیالش از جانب ماراحت باشه بعد گفت بچه ها من زود میام شماهام برین تو خونه .ما با دلهره از بابا جدا شدیم و رفتیم داخل . من تو راه همش فکرای جور وارجور میکردیم و مهسا هم که خماره خواب بود گفت من میرم بخوابم . گفتم یعنی اصلا واسه تو مهم نیست این خانومه چیکاره بابا داره ؟گفت بابا که بچه نیست خودش میدونه چیکار کنه و الان پیداش میشه نترس بابا …نمیتونستم از فکرش بیام بیرون . تو همین فکرا بودم که دیدم بابا یه حالیه و اومد دمه دره خونه و زنگ زد . گفتم بابا مگه کلید نداری ؟گفت مونا جون یه دقیقه بیا دمه در . من که تازه راحتی پوشیده بودم رفتم دمه در دیدم خانومه تو راه پله ها واستاده و بابا هم قیافش یه حالیه گفتم چیزی شده بابا ؟ گفت میخوام باهات حرف بزنم . گفتم جونم بابایی بگو . اونم یه جوری که خانومه صدامون رو نشنوه گفت میدونم دختره عاقلی هستی و بابایی رو هم دوست داری مگه نه ؟ گفت اره خب چطور ؟ گفت این خانومه میخواد بیاد امشب خونه ما ! گفتم برا چی مگه چی شده ؟ گفت هیچی عزیزم اما مثل اینکه دوست داره امشب پیشه بابایی بخوابه …گفتم یعنی چی ؟؟؟؟؟ بابا میخوای با یه زنه غریبه بخوابی ؟ گفت از نظر تو عیبی داره ؟ یکمی من من کردم و گفتم نمیدونم . بابا گفت اومدم فقط از شما دوتا اجازه بگیرم اگه راضی نباشین مطمئن باش منم دست از پا خطا نمیکنم و همین الان ردش میکنم بره . نمیدونستم چی بگم گفتم من هیچی مهسا رو هم باید راضی کنین . گفت این کارو میخوام تو واسم بکنی . نمیدونستم چیکار کنم و چی بگم اصلا نمیکشید مخم اما واسم جالب بود و از یه جهت هم دلم میخواست بابام اگه خواسته ای داره بهش برسه چون میدونستم هیچ وقت بیگدار به اب نمیزنه و خیلی هم فکرش بازه و الکی کاری رو نمیکنه . گفتم باشه بابا من دوست دارم شما رو خوشحال ببینم . یه بوسم کرد و گفت ممنون دختر گلم . من رفتم داخل و پیش مهسا دراز کشیدم . صداش کردم دیدم مثل اینکه خوابه چند بار صداش کردم اما اصلا جواب نداد گفتم شاید بهتر باشه اینجوری که چیزی نفهمه از ماجرا ….چند دقیقه بعد بابا اومد تو و اون خانومه هم همراهش بود . سلام کرد و منم جوابش رو دادم . گفت تو دختره این بابای خوشگلی ؟ گفتم اره مگه چیه ؟ گفت هیچی عزیزم هم خودت خیلی خوشگلی هم بابات . گفت اوهوم .بابا گفت این دخترم موناست و ایشونم که خانومه خودش گفت منم مونام وای چقدر جالب هم اسمم هستیم . گفتم خوشبختم اونم همینو گفت . و بابام راهنماییش کرد تو اتاقه خودش که گفتم بابا بهتره مونا خانوم برن تو اتاق من اونجا مهسا خوابیده ممکنه بیدار بشه . بابا فهمید که من حرفی به مهسا نزدم و گفت باشه عزیزم و مونا رو برد سمت اتاق من . به بابا گفتم بابا مهسا خواب بود منم چیزی بهش نگفتم آخه اون هنوز سنش کمه واسه درکه بعضی چیزا بابا هم یه بوس به پیشونیم کرد و گفت ممنون دخترم .خلاصه چند دقیقه بعد خانومه با یه دونه تاپ قرمز تنگ و یه دونه دامن نسبتا بلند اومد تو پذیرایی . تازه داشتم هیکلش رو میدیدم . واقعا خانومه خوش هیکلی بود اندام نسبتا بزرگی داشت . سینه هاش که داشت بند تاپ رو جر میداد و کونش هم که از داخل دامن قشنگ معلوم بود چقدره بزرگه . صورت خوشگلی هم داشت و موهای خیلی بلندی هم داشت جوری که تا رو کونش موهاش کشیده میشد .بابا هم فت داخل اتاق من و گفت مونا جون لباس راحتی های منو میاری ؟ اون خانومه گفت از کجا ؟ که بابا گفت نه خانوم خانوما با مونای کوچولوی خودم بودم. خانومه خندید و گفت میترسم تشابه اسمی امشب کار دستم بده . با یه نیشخند رفتم یواش تو اتاق بابا اینا و برای یه دونه رکابی هایی که همیشه میپوشید و هیکل سکسی بابا رو قشنگ معلوم میکرد و شلوارکش رو براش اوردم دادم دستش . بابا بهم گفت میخوای سکس بابات رو ببینی ؟ گفتم نمیدونم بابا . گفت اگه دوست داشتی بیا داخل گفتم باشه .رفتم داخل پذیرایی نشستم و خانومه هم اومد کنار دستم و گفت مونا خانوم چند سالته ؟ گفتم 17 گفت جدی میگی ؟ خیلی خوش اندامی نسبت به سنت . راستی اون یکی دیگه که تو ماشین بود خواهرت بود دیگه اون چند سال داشت ؟ گفتم اون سیزده . گفت دروغ میگی من فکر میکردم تازه از تو هم بزرگتر باشه . گفتم همه اینجوری فکر میکنن .خلاصه بابا لباس عوض کرد و گفت مونا خانوم یه لحظه میای . خانومه گفت فکر کنم با تو کار داره . من گفتم نه عزیزم اینبار باشما کار داره . گفت اره ه ه ه ؟ ؟ ؟ گفتم ارهو خانوم بلند شد و رفت سمت اتاق من . وای چه کون بزرگی داشت خیلی هیکلش نسبت به مامان بهتر و ناز تر بود . حق میدادم به بابا که چشمش بگیره و بخواد باهاش یه سکس درست حسابی کنه .رفتند تو و تا خواست در و ببنده بابا گفت لازم نیست . گفت اخه دخترت ؟ گفت مشکلی نیست . منم نشستم رو مبلی که دقیقا روبروی دره اتاق بود و کاملا میشد توی اتقا رو دید زد . بابا رفت و رو تخت دراز کشد . خانومه هم همونجوری با لباس رفت و کنارش جوری که پشتش به من بود رو تخت دراز کشید . بابا هم فکر کنم شروع کرد لباش رو خوردن چون سرشون تکون میخورد و بعد دیدم دستش اومد سمت کون خانومه و شروع کرد بدنش رو مالش دادن و نوازشش میکرد . یواش یواش تاپ خانومه و داد بالا و بدنش رو نوازش میکرد .بعد خانومه خودش سوتینش رو باز کرد و سره بابا رو فشار داد لای سینه هاش و حسابی داشت حال میکرد بابا هم زمان که داشن سینه های مونا رو میخورد دست کرد تو دامن مونا و کون و کسش رو فشار میداد جوری که مونا خیلی داشت حال میکرد یک اه هایی میکشید که واقعا ادم رو حشری میکرد . بابا بلند شد و با یک حرکت دامن مونا رو دراورد و وقتی دید که شرت نپوشیده افتاد به جون کسش و حسابی داشت میخورد . مونا دائم اه میکشید و هیچی نمی گفت . بابا اومد کارش رو شروع کنه که مونا یه دفعه گفت نه . بابا جا خورد و گفت چیه ؟ مونا گفت دراز بکش رو تخت . بابا هم دراز کشید و مونا هم گفت دستات و پاهات رو از هم باز کن میخوام ببیندمش به تخت و هر جوری که میخوام باهات حال کنم . بابا با تعجب همون کار رو کرد منم که خیلی واسم حرکتشون جالب بود حسابی چشمام رو تیز کردم ببینم چیکار میکنن . که خانومه با جوراب دستها و پاهای بابا رو بست به تخت . در همون حین هم یه نگا به من انداخت و یه چشمک بهم زد که مثلا همه چیز خوبه ؟ منم بهش یه لبخند زدم .مونا بعد اینکه بابایی رو محکم به تخت بست رفت و اروم لبای بابا رو شروع کرد خوردن . بابا خیلی حشری شده بود اینو از تکونایی که میخورد میشد فهمید . مونا شروع کرد بابا رو لیس زدن و اومد پایین . سینهای بابا رو لیس زد رسید به نافش و بعد با یک حرکت کیر بابا رو کرد تو دهنش و شروع کرد کیر بابا رو لیسیدن . کیر بابا حسابی بزرگ شده بود . اینکه بابا هیچ حرکتی نمیتونست بکنه و همه اختیارش دست اون زن بود خیلی منو مجذوب کرده بود . فکر اینکه هرکاری بخوابی با یه مرد بکنی و اونم نتونه هیچ کاری بکنه و در عین حال لذت هم ببیره . مونا بعده اینکه حسابی کیر بابا رو خورد از تو کیفش یه دونه کاندوم در اورد و سر کیر بابا زد . این صحنه خیلی قشنگ بود چون با دستش گذاشت سر کیره بابا و بعد با دهنش اون دور کیر بابا باز کرد . وقتی این کارو تموم کرد اومد و روی بابا دراز کشید جوری که سینه هاش روی سینه های بابا بود و لباش رو گذاشت رو لبای بابا . کسش رو هم جوری گذاشت رو کیر بابا که کیر بابا رو کسش مالیده میشد . بابا حسابی حشرش زد بالا و گفت زود باش مخوام از کست بکنم که خانومه هم انگار دوست داشت بابا تو کف بمونه . گفت الان وقتش نیست عزیزم. و همونجور شروع کرد رو کیر بابا کسش رو بالا پایین کنه . یه دفعه هم برگشت و پشتش رو کرد به سمته بابا و حالت شصت و نه خوابید روش کونش رو حسابی قمبل کرد تا کسش قشنگ مماس دهن بابایی باشه و خودشم کیر بابا رو کرد تو دهنش . بابا خیلی تقلا میکرد که دستاش رو رها کنه و بتونه راحت مونا رو بکنه اما نمیتوس و همینم مونا رو خیلی حشری میکرد . حسابی بابا کس مونا رو خورد و مونا هم برا بابا ساک میزد . قشنگ از پایینه کیره بابا تا نوکش رو لیس میزد و تخمهای بابا رو هم میکرد تو دهنش و اونا رو هم لیس میزد .وقتی خوب حالش رو کرد برگش . فکر کنم نوبت این بود که از کس به بابام بخواد بده . درسته . همونجور که کونش سمت صورت بابا بود اومد جلو و رو کیر بابا نشستچون من از پهلو داشتم نگاه میکردم ندیدم کیر بابا چه جوری کس مونا رو فتح کرد اما دیدم که مونا یه بیست و چهار پنج سانتی از کیر بابا فاصله گرفت تا بتونه سره کیرش رو تو کسش کنه .بابا هم کمرش رو میداد بالا تا کیرش بالاتر بره . مونا سرکیر رو کرد تو کس و با یه حرکت نشست رو کیر بابا و یک جیغی زد که گفتم مهسا که مهساس فکر کنم همسایه ها هم بیدار شدن .همونجوری خانومه ارم رو کیر بابا نشست و هیچ حرکتی نکرد . بابا هم خیلی بهش حال داده بود و همش میخواست تلمبه بزنه . میگفت چه کسی داری جان چقده داغه وای میخوام این کس و جر بدم توروخدا دستام رو باز کن میخوام جرت بدم مونا هم از شنیدن اینا حسابی حشری مشد و شرو میکرد به تلمبه زدن برا بابا . با یکی از دستاش خودش رو حمایل کرده بود رو بدن بابا و با اون یکی دستش کس رو میمالید و دائم اه میکشد . تو همین حین منم که دستم تو شرتم بود و داشتم حال کردن بابا رو میدیدم دیدم صدای در میاد . تعجب کردم این موقع کیه گفتم نکه همسایه ها باشن و اومدن ببینن چه خبره !! بابا اینا تو حسو حال بودن منم نمیخواستم حالشون گرفته بشه رفتم و یواش در و بستم و گفتم هرکی باشه خودم دست به سرشون میکنم . رفتم درو باز کردم و دیدم یه پسریه که اصلان نمیشناختمش . ولی به نظرم اومد یه جایی دیدمش . گفتم بفرمایین ؟ گفت ببخشین مامان من هنوز اینجاس ؟ گفتم مامان شما کی باشن ؟ گفت مونا . گفتم شما ؟ گفت میگم مامانم اینجاس و تو میگی شما ؟ گفتم شما پسرشی ؟ گفت عیبی داره ؟ من قرار بود تو ماشین منتظر باشم اما فکر کنم کارشون خیلی طول کشید منم حوصلم سر رفت . نمیدونستم چی بگم . گفتم خب ؟ گفت هیچی میشه اینجا منتظر بمونم تا کارشون تموم بشه آخه یکی دوتا از همسایه هاتون اومدن تو پارکینگ منم به مکافات دست به سرشون کردم . گفتم میل خودته میای تو بیا . اومد تو و گفت با اجازه . یه پسر بود با یک قیافه کاملا معمولی قد نسبتا کوتاه و هیکل ورزشکاری . از اینا که میرن پرورش اندام . …گفت مامانم کجاست با سر اشاره کردم به سمت اتاق . دوباره پرسید خیلی وقته اون تو رفتن ؟ برام جالب بود که پسره مونا هم میدونست که مامانش برا چی اومده اینجا . گفتم ای یه نیم ساعتی میشه . داشتم فکر میکردم پسره مونا هم همون فکری رو کرده که منم کردم و اجازه دادم بابام سکس داشته باشه ؟ . که گفت میتونم بشینم ؟ و اومد بشینه جایی که من داشتم سکس بابا و مونا رو نگا میکردم که گفتم اونجا جای منه . گفت اختصاصیه یا نماش خوبه ؟ گفتم حالا . و رفتم دره اتاق رو دوباره باز کردم و نشستم سر جای قبلیم . پسره گفت اسم من مسعوده . گفتم منم مامانتم . گفت جان یعنی چی ؟ گفتم منم اسم مثل مامانت موناست . گفت ا چه جالب خوشبختم . گفتم باشه . که جا خورد ولی چیزی نگفت .تو اتاق رو که دید زدم دیدم بابا دستاش باز شده و لی پاهاش هنوز بسته است . و مونا هم برگشته روش سمت بابا و داره اینبار از روبرو به بابا کس میده . بابا هم سینه های مونا رو گرفته بود تو دستش و با اونا بازی میکرد . مونا هم دستاش رو گذاشته بود اطراف بابا و حسابی پایین بالا میرفت و کسش رو تا ته دور کیر بابا پایین بالا میکرد . هراز گاهی هم از بابا لب میگرفت و با زبونش صورت و گردن بابا رو لیس میزد .مسعود گفت لذت بخشه ؟ گفتم چی ؟ گفت سکس بابات و یک خانوم رو ببینی ؟ گفتم زورت میاد تو هم بیا دادن مامانت رو ببین . اومد و کناره من نشست و اونم شروع کرد به دید زدن . بابا یه لحظه برگشت ببینه من در چه حالیم که مسود رو دید و اشاره کرد که این کیه ؟ منم اشاره کردم به مونا که بابا فهمید و یه لبخند زد و دوباره رفت تو حسه کردن مونا . یه لحظه سنگینی یه دست رو رو رونام حس کردم و خیسی گردنم رو .دیدم مسعود با یه کیر راست کرده دست رو گذاشته روی رونام و با زبونشم گردنم رو داره لیس میزنه ….نمیخواستم با کسی سکس داشته باشم اونم یه غریبه . اما صحنه های سکس بابام با مون واقعا منو دیوونه کرده بود . تو حال خودم نبودم یک چشمم به بابا بود و مونا که داشتن تو اتاق من روی تختم با هم حال میکردن و یک چشمم به مسعود که داشت خودشو برا سکس با من اماده میکرد . اختیارم دست خودم نبود صداهای تحریک کننده بابام که دائم داشت به مونا میگفت و اه کشیدن های مدام مونا که داشت حال میکرد و از کس دادنش لذت میبرد و کس خیس اب خودم همگی بهم میگفتند تو هم لذت ببر . سرم رو برگردوندم و لبام رو گذاشتم روی لبای مسعود شروع کردم به خوردن لباش اونم دستش رو گذاشت رو سینه هام و اونا رو میمالید . از چشماش شهوت میبارید و من زبونم تو دهنش اونم زبونم رو میمکید و هربار جای زبونام رو تو دهن عوض میکردیم . زبونش رو کرد تو دهنم و من به فکر کیر اونا میخوردم . زبونم رو توی دهنش میچرخوندم و اونم حسابی سینه هام رو میمالید .دستش رو برد سمت شلوارکم و کرد داخل شرتم . کسم خیسه خیس بود و اونم دستش رو دور کسم مالش میداد . بلند شدم ایستادم و اونم ایستاد . همچنان لبامون رو هم بود و دست اونم توی شرت من و داشت کسم رو میمالید . من که دستام ازاد بود رفتم سمت لوارش و اونو باز کردم و اروم نشستم جلوش و کیرش رو از رو شرتش با صورتم لمس کردم . شرتش رو کشید پایین و کیرش رو که کاملا شق شده بود با دستش گرفت و اورد سمت صورتم . منم با یه دست کیرش رو گرفتم و بردمش توی دهنم . یکم خودشو عقب کشید اما دوباره سریع اومد جلو .شروع کردم کیرش رو خوردن از سر کیرش میلیسیدم تا پایین کیرش . چه کیر باحالی داشت خیلی کوچیکتر از کیر بابا بود اما واقعا لذت بخش بود . کیرش رو کردم تو دهنم و حسابی براش ساک میزدم اونم دستش رو گرفته بود به کمرش و بیشتر کیرش رو میداد جلو تا کاملا تو دهنم بره . منم دستام رو گرفتم به پشتش جوری که هر دستم یکی از لمبرهای کونش رو گرفته بودم و خودم سرم رو فشار میدادم سمت کیرش تا حسابی بتونم طعم کیرش رو تو دهنم حس کنم .تو همون حال یه نگاه به بابا اینا انداختم دیدم بابا کاملا خودش رو ازاذ کرده و اینبار اون به طور وحشیانه ای داره مونا رو میکنه . اونو خوابونده بود رو تخت و خودش پایین واستاده بود . پاهای مونا رو باز کرده بود و رفته بود بین پاهاش واستاده بود و کیرش رو میزد رو کس مونا و بعد محکم میزد تو کسش . دوباره در می اورد و همین حرکت رو چند بار تکرار کرد .مسعود کاملا لباساش رو در اورد و منو بلند کرد تا منم لباسام رو در بیارم . شرت و شلوارکم رو خوده مسعود از پام در اورد و همونجا نشست جلوم منو تاپم رو دراوردم و سره مسعود رو دادم جلوی کسم تا اونم برام کسم رو بخوره . مسعود خیلی قشنگ رفت لای پاهام جوری که بدنش با من زاویه نود درجه داشت و یکی از دستاش رو برد پشتم و با انگشت با کونم ور میرفت وبا اون یکی رون پامو گرفته بود . شروع کرد کسم رو بخور خیلی باحال این کارو میکرد . زبونش رو دوره کسم میچرخوند و بعد از پایینه کسم تا بالای کسم زبونش رو فرو میکرد داشتم از حال میرفتم . چه لذتی داشت وقتی با انگشت میکرد تو کونم و زبونش رو میرسوند لای کسم لذتش چند برابر میشد . مسعود دیونه شده بود و منم دائم اه میکشید و هی میگفتم بخور کسم رو بخور تروخا کسم رو بخور و اون دیوونه وار تر زبونش رو میکشید لای کسم و از اونطرف هم انگشتش رو میکرد توی کونم . از جلوم بلند شد و ایستاد . منم دستام رو حلقه کرم دوره گردنش و دوباره لبامون روی هم قفل شد . اونم کیرش رو گذاشت لای پام . بهم گفت اوپنی ؟ گفتم نه . گفت حیف شد .و همونجوری کیرش رو هل داد لای پاهام منم پاهام رو به هم چسبوندم تا حسابی حسش کنم . مسعود هم دستاش رو دور کمرم قفل کرد و با کونم ور میرفت . سینه هام روی سینه هاش جفت شده بود و اونم کیرش رو با سرعت بین پاهام عقب و جلو میکرد . کیرش روی کسم بود و چوچوله هام زده بود بیرون تا الان اینقدر ندیده بودم که بیرون بزنن . کیرش دقیقا از لای کسم رد میشد و حسابی اونو تحریک میکرد . یه لحظه بی حس شدم و حس کردم خالی شدم . مسعود هم فهمید که من ارضا شدم . ایستاد و شروع کرد گردنم رو لیس بزنه تا من حالم بهتر بشه . من که نمیتونستم رو پام واستم نشستم رو مبل و مسعود هم اومد دو زانو رو مبل نشست جوری که میرش روبروی دهنم بود . کیرش رو چند مرتبه زد به صورتم منم دهنم رو باز کردم تا براش ساک بزنم تا اونم ابش بیاد . کیرش قرمز قرمز شده بود و خودشم خیلی عرق کرده بود . گفت ابم رو کجات بریزم گفت توی دهنم خالیش کن . اونم سرم رو محکم گرفت و میزد روی کیرش چند باری اینکارو کرد تا الش اومد . وای چقدره از این لحظه خوشم می اومد اون همش میگفت اه بخور همه ابم رو بخور جووون ابم داره میاد دارم میریزم توی دهنت . جاااان .منم همه ابش رو بعد اینکه اومد بیرون دادم و ریختمش رو کیرش و دوباره کیرش رو میخوردم تا ابش برگرده تو دهنم . اونم نشت و دوباره لبام رو خورد و از اب خودش هم میکرد تو دهنش و میخورد . بعد بیحال افتاد کنارم و سرش رو گذاشت رو پاهام . منم سرم رو اوردم پایین و اون ده گوشم گفت ممنون . تو همین حالا بودم که یاد بابا اینا افتادم . دیدم اونا هم کارشون تموم شده و انگار بابا تازه ابش اومده بود اخه دراز کشیده بود و مونا هم نشسته بود جلوی کیرش و داشت براش ساک میزد . و اب ریخته شده دوره کیره بابا رو میخوره . بابا هم مثل اینکه تازه یادش به ماها افتاده بود یه نگا به من کرد و دید موضو از چه قراره یه خنده تحویلم داد . ساعت حدود 4 صبح شده بود . بابام گفت مونا جون بیا بریم حمام خودتو تمیز کن . گفتم باشه . اون مونا هم گفت مسعود تو هم بیا باهاشون بریم حمام . اونم بلند شد و رفتیم حمام .توی حمام مسعود به مامانش گفت خوش گذشت مونا گفت به شما که بیشتر خوش گذشته مثل اینکه . من خندیدم بابام گفت مونا بابایی بیا پیشه من ببینم . رفتم کناره بابا روی سنگ حمام نشستم و بابا یه بوس به لبام کرد . مونا خانم هم رفت داخل وان نشست و اب رو روخودش باز کرد و به مسعود گفت مسعودم بیا تو هم پیشه مامانیت . مسعود رفت داخل وان نشست و جوری که کیرش روی کس مامانش می افتاد رفت سمتش و مامانش رو بوسید . بابا گفت مونا جون از دست بابایی که ناراحت نیستی ؟ گفتم شما چی ؟ بابا گفت میدونی اگه فردا مهسا اینا رو بشنوه چه بلایی سرمون میاره ؟ گفتم قرار نیست چیزی بفهمه هاا . بابا خندید و گفت باشه دختره گلم . مسعودم که اینا رو شنید گفت اما مامان من به بابا میگم تو به این اقاهه کس دادی . مامانش گفت منم بهش میگم که توهم یواشکیش میای و کس مامانیت رو میکنی . اونم گفت قربون کس مامان جونم برم . شروع کرد سینه های مونا رو بخوره . مونا گفت چیه سیر نشدی مگه ؟ گفتش نه کس بهم نداد . مونا خندید گفت خودم مگه مردم . کسش رو داد بالا . مسعود هم کیرش دوباره راست شده بود جوری که پاهاش میرفت زیر مونا و کیرش دقیقا جولی کس مامانش میرسید نشست توی وان . مامانش هم صورتش رو اورد جلو و شروع کردند لبای هم رو بخورن . مسعود سینه های مامانش رو میمالید و ازش لب میگرفت . بعد سره کیرش رو گرفت و کرد داخل کس مامانیش مامانش هم که تازه از کس داده بود کسش کاملا بازه باز شده بود و راحت کیره مسعود رو داخلش جا داد . مسعود دستاش رو حمایل خودش گذاشت پشت سرش و کیرش رو تو کس مامانیش عقب و جلو میکرد . من یه نگاه به بابا انداختم و کیرش رو گرفتم توی دستم و باهاش بازی میکردم اونم که از دیدن دوباره صحنه های سکس مسعود و مامانش داشت راست میرد خودش رو کاملا در اختیار من قرار داد . منم دولا شدم و کیر بابا رو کردم تو دهنم و حسابی براش ساک زدم . مسعود بلند شد و به مامانش گفت برگرد و دولا شو میخوام از عقب بکنم تو کست . بابا هم که حسابی کیرش راست شده بود منو برگردوند و کمرم رو داد پایین و پشت سرم خم شد و از عقی کسم رو میلیسید و سوراخ کونم رو هم زبون میزد . مسعود کیرش رو گرفت و از پشت سر داخل کس مامانش کرد و کونه مامانش رو گرفت و هرباری یک چک میزد تو لمبر های کون مامانیش . بابا هم سره کیرش رو گرفت و برد سمت کونه من . من حسابی حشری شده بود و هی کونم رو میدادم عقب تا زودتر به کیر بابا برخورد کنه . بابا گفت بکنم ؟ گفت بابا تروخدا زود باش دارم میمیرم . زودباش منو بکن من کیرت رو میخوام . مسعود یه نگاه به من کرد و دید دارم از شهوت میمیرم اونم حشری تر شد و کیرش را محکم میزد تو کس مامانش . کون مونا در اثر تلمبه زدنای مسعود حسابی موج بر میداشت و بابا هم که نگاش به اونا بود کیرش رو اروم کرد تو کونم . دوباره همون سوزش اومد سراغم اما اینبار خیلی کمتر بود منم برا اینکه دردش کمتر بشه با دستام کونم رو برا بابا باز کردم تا راحت تر بتونه منو بکنه . بابا سره کیرش رو کرد تو کونم و یواش یواش شرو کرد تلمبه زدن . میرش تا نصفه رفته بود تو کونم و من داشتم با کم ور میرفتم و اونو میمالیدم . بابا گفت بسه ؟ گفتم نه بابا جرم بده مبخوام باباییم جرم بده . انگار بابا حشری تر میشد با این حرفا چون دوباره شروع کرد سریع تلمبه زدن . مسعود کیرش رو از کس مامانش دراورد و چند تا ضربه به کس مامانش زد مونا هم تو خودش میپیچید و هی عقب جلو میرفت . مسعود هم گفت مامانی میخوام بکنم تو کونت اجازه هست . مونا هم گفت اره عزیزم کونه مامانیتم جر بده . مامانت رو هم از کون بکنش . جون این کیره پسرمه که میخواد بره تو مونه من جووون . بابا حسابی کیرش رو کرده بود تو کون من و داشت تلمبه میزد . گفت مونا جونم میخوای ابم رو برات بیارم گفتم اره بابا برام ابه کیت رو بیار بریز تو کونم . ابت رو میخوام . جون برا دخترت ابت رو بیار دارم میمیرم. میخوام جر بخورم . مسعود کیرش تو کون مونا بود و داشت تلمبه میزد . حرکتش رو خیلی سریع کرده بود و کیرش رو محکم میزد تو کون مونا . جوری که تخم هاش میخورد دمه کس مامانش . بابا ابش اومد و کون منو محکم کشید سمت کیرش تا ابش رو توش خالی کنه . با حرکت اخرش حسابی کون من جر خورده بود . داشتم لذت داغی ابه کیره بابا رو تو کونم حس میردم . بابا با یه حالت خیلی سکسی اه میکشید و ابش رو تو کونم خالی میکرد . با ارضا شدن بابایی مسعود هم ارضا شده بود و کبرش رو از کون مامانیش دراورد و ریخت رو کونه مونا . و با دست از ته کیرش تمام الش رو خارج میکرد. مونا هم با دستش اب مسعود رو رو بدنش میمالید . بابا بلند شد از روم و اومد بوشم کرد و گفت تو بهترین دختر دنیایی با هیچی عوضت نمیکنم دوستت دارم . مسعود هم بلند شد و از مامانش چند تا بوش گرفت و خودمون رو شستیم و من اومدم بیرون و رفتم لباس پوشیدم . مسعود و مونا هم بعد اومند و بابایی هم پشت سرشون .من گفتم خسته ام میرم بخوابم . به همشون شب بخیر گفتم و اومد تو اتاقم . بوی سکس و شهوت از اتاقم می بارید و همین خوابم رو برام لذت بخش تر کرد . خوابم برد . نمیدونم چند ساعت خوابیده بودم اما وقتی بیدار شدم دیدم هیچ خبری نیست و همه چی خیلی عادی شده بود خبری از مسعود و مامانش هم نبود . بابا هم رو تختش دراز کشیده بود و مهسا هم توی پذیرایی جلوی ماهواره و طبق معمول کانال سکس .بعداز اون روزی که نزاشتیم مهسا بویی از جریان ببره . تا قیل از اینکه مامان بیاد چند مرتبه ای با بابایی میخوابیدیم و واقعا جزو روزای قشنگ زندگیم بودند . لذت بردن از سکس اونم با پدرم و خواهرم . پنجشنبه شد و قرار بود بریم مامان رو از فرودگاه بیاریم . سه نفری راه افتادیم سمت فرودگاه و توی راه هم طی کردیم که رفتارها کاملا طبیعی باشه تا یه موقه مامان بویی از ماجرا نبره و توی فرصت مناسب تر بتونیم نقشه های بعدی رو اجرا کنیم یعنی مامان رو بفرستیم به مسافرتهای اجباری تا بتونیم راحت توی خونه با هم باشیم .بهاستقبال مامان با یه دسته گل رفتیم و حسابی ماچ و روبوسی کردیم و اومدیم خونه . مامان خیلی تغییر کرده بود هم ارایشی که کرده بود هم طرز لباس پوشیدنش . بهش گفتم مامان چی شده نو نوار کردی رفتی اونجا چشم ما رو دور دیدی هرچیزی که خواستی خربد کردی و حسابی هم فکر کنم خوش گذشته باشه بهت ؟ گفت اره عزیزم اونجا همچین یکمکی راحت بودیم نه کسی مارو میشناخت نه کسی مزاحم ادم میشد هرجوری میگشت ماهم دلی از عزا دراوردیم اما دوباره اینجا روز از نو روزی از نو . خلاصه کلی با ذوق و شوق از اونجا و دوستاش که کجاها رفتن و چیا خرید کردن و کلی حرف دیگه واسمون تعریف کرد . بابا هم که اصلا انگار نه انگار مثل روزای قبل با ما رفتار میکرد جوری که خوده ما هم باورمون شده بود توی خونه هیچ خبری نبوده .خلاصه جریان گذشت و شب شد و همه میخواستن استراحت کنن . رفتم پیش بابا تو اشپزخونه و گفتم بابا میشه من شما رو با مامانی ببینم ؟ گفت چی ؟؟؟ یعنی چی ؟ گفتم همونجوری که مهسا با هم خوابیدن شما رو دیده منم میخوام از نزدیک ببینم خواهش میکنم !!! بابا گفت اخه . گفتم بابا … گفتش باشه چیکار کنیم دیگه همین دوتا دخترو داریم و هرچی هم داریم ماله شماهاست دیگه باشه امشب میخوام بعد از چند وقت یه دلی از مامانتون سیر کنم . حسابی بهش حال بدم بنده خدا نمیدونه که من اینجا با کوچولوهاش هر شب تو رختخواب بودیم و اونم اونجا تو کفه شوهرجونش . شب … همین که اومد حرفشو بزنه مامان که رفته بود حمام اومد و گفت شب چی ؟ بابا گفت هیچی شب به بچه ها گفتم زود بخوابن مامانشون از راه اومده خسته است مزاحممون نشین . مامان گفت مزاحممون نه مزاحمم نشن . بابا گفت اخه منم خسته ام میخوام زود استراحت کنم و این و یه جوره بدی گفت منم خودم و زدم به کوچه علی چپ و گفتم اره مامان این چند وقته خیلی اذیت بابا کردیم امشب زود میخوابیم شما هم راحت باشین . و گفتم من رفتم بخوابیم . از اشپزخونه اومدم بیرون اما نرفتم تو اتاقم و موندم پشت دیواره اشپزخونه ببینم چی بهم میگن . مامان گفت عزیزم چیه چند وقت از خانوم جونت دور بودی هوسش رو کردی ؟ دوست داری امشب با هم بخوابیم ؟ بابا گفت اره قربونت برم و صدای ماچ و لب و ایناشون بلند شد منم حسابی خوشحال شدم که امشب میتونم سکس مامانم رو با بابایی ببینم . رفتم توی اتاقم و مثلا خوابیدم . مهسا اومد بالای سرم و گفت چته چرا خوابیدی زوده که گفتم توهم بیا همینجا بخواب اونور امشب خبراییه نمیخوام اونجا باشی و فضولی کنی . مهسا گفت نمیخوام میخوام ببینم اخه خیلی باحاله . گفتم غلط میکنی میخوابی پیش خودم و خلاصه به هزار مکافات خوابودندمش پیش خودم . روی تخت بودیم و لامپها همه خاموش شد . مامان و بابا اومدن پیشمون و شب بخیر گفت بابا هم یه چشمکی زد و گفت ما هم رفتیم بخوابیییییییم . خیلی باحال کشش میداد حرفاشو . یه جوری که شهوت رو میشد از تو صداش خوند . مامان هم هلش داد گفت برو اذیتشون نکن بزار بخوابن . شب بخیر . شب بخیرتوی تخت مهسا خودش رو رسوند بهم و گفت مونا خیلی خوب بود این چند روزی برا من برا تو چی ؟ گفتم ای بدک نبود گفت تو غلط کردی خیلی هم حال کردی . دیدی چیزی رو که نچشیده بودی بهت چشوندم . گفتم تو خیلی بدجنسی اما خب منم زیاد ضرر نکردم اما تو شاید ضرر کرده باشی . هرچی بهم گفت بهش نگفتم جریان از چه قراره . خلاصه با همین حرفها و یاداوری بعضی لحظه های سکس با بابا میخندیدیم و کم کم مهسا خوابش برد خیلی طول کشید اما مگه میخوابید . وقتی خیالم راحت شد بلند شدم رفتم سمت دستشویی که مثلا به بهانه دستشویی برم ببینم چه خبره . دیدم لامپ اتاقشون روشن شد منم سربع رفتم دمه دره دسشتویی واستادم که اگه کسی اومد بیرون فکر کنن من اومدم دسشویی . دیدم نه کسی بیرون نیومد اما در باز شد. حدس زدم کاره بابا باشه و همه چیو برا دید زدن من فراهم کرده .یه چند دقیقه منتظر موندم و وقتی دیدم خبری نیست رفتم سمت اتاقشون . دیدم مامان میگه خب حالا که لخت شدی و منم امادم لامپ رو خاموش کن بچه ها یه موقع بیدار نشن به هوای روشن بودن لامپ بیان ببینن مامان باباشون لخت رو هم افتادن . بابا گفت ببینن مگه داریم گناه میکنم دارم خانومه خوشگلم رو میکنم . واقعا مامان هیکل لخت قشنگی داره و حسابی با بدن سکسی بابا مچ میشدن . اگه فیلمشون رو میگرفتی خیلی خوب به شبکه ها میفروختای به عنوان مدل .بابام با این حرفها اومد جلوی پای مامان نشست مامانم که جلوی تخت نشسته بود و پاهاش رو زمین بود پاهاش رو باز کرد و بابا بدون هیچ مقدمه ای نشست جلوی کسش . یکمی با انگشتش کس مامان رو مالید و بعد صورتش رو برد سمت کسه مامان . مامان هم یواش گفت جووون کسم رو بخور که خیلی وقته طعم کس دادن به شوهرم رو نچشیدم . بابا هم با ولع خاصی دستش رو دور رونای مامان حلقه زده بود و کس مامان رو میخورد . هر از گاهی سرش رو میاورد بالا و از مامان لب میگرفت . مامان هم یه دستش رو سینش بود و اوند دستش هم رو سره بابا و هی فشارش میداد سمت خودش . بابا بلند شد ایستاد و مامان هم همونجوری که نشسته بودشروع کرد از سینه های بابا خوردن و هی لیس میزد بدنش رو می اومد پایین . دوره کیره بابا رو حسابی زبون زد و اومد زیر کیرش و تخمای بابا رو میکرد تو دهنش و با یه دستش هم کیر بابا رو گرفته بود . بابا حسابی حشری شده بود و مامان با نخوردن کیرش اونو بیشتر حشری میکرد . یه نگاه به بابا کرد و بعد اروم یه زبون به سره کیره بابا کشید بابا یه اهی کشید و چشماش رو بست .مامان مثل اینکه خیلی خوشش می اومد چون چند باری این حرکت رو تکرار کرد و بابا هم که حسابی داشت حال میکرد گفت بخور کیرمو لا مسب دارم میمیرم . واسه شوهرت ساک بزن عزیزم که خیلی وقته لذت ساک زدنت رو نچشیدم . مامان هم دیگه کاملا کیره بابا رو کرد تو دهنش و شروع کرد کله کیرشو خوردن . و بعد کله کیرشو کرد تو دهنش و حسابی براش خورد . خیلی قشنگ این کار رو میکرد حسابی حرفه ای شده بود . و بابا هم دستاش رو به کمرش گرفته بود و کیرش رو میداد جلو تا مامان بتونه همه کیرش رو تو دهنش کنه . مامان هم با یه حرکت کیره بابا رو تا ته کرد تو دهنش . من یه لحظه این حرکت رو که دیدم حس کردم کیره بابا تو دهنخ خودمه و نزدیک بود هوق بزنم اخه کیره بابا کامل رفته بود تو دهنش و فکر کنم با این احولات کیر حتما تا حلقش رفته بود . مامان چند بار این حرکت رو انجام داد و حسابی کیره بابا رو خیس کرد طوری که ابه دهنش از کیره بابا میچکید.بابا مامانی رو بلندش کرد و کیرش رو بادست هدایت کرد سمت لا پای مامان و مامان رو چسبوند به خودش و شروع کرد سینه های گنده و سکسی مامن رو مالیدن و لباش رو میخورد . مامان هم حسابی کسش رو میچسبوند به کیره بابا تا طعمه کیری رو که تا چند لحظه دیگه میرفت تو کسش رو به کسش بچشونه .بابا مامان رو هلش داد رو تخت وبهش گفت که سگی بخوابه تا از عقب بکنه تو کسش . مامان هم سریع برگشت و کونش رو قمبل کرد سمت بابا . بابا هم رفت رو تخت دوزانو نشست و دستش رو با دهنش خیس کرد و سره کیرش رو گرفت سمت کون مامان . من نمیتونستم سره مامان رو ببینم چون پشت دیوار بود و من دید نداشتم . مامان گفت هوی از کون نکنیمااا دردم میگریه چند وقت ندادم. بابا هم گفت باشه میخوام کست رو جر بدم . مامان هم گفت جووووون کسم رو میخوای بکنی عزیزم . بکن که ماله خودته . زودباش بکنم دیگه دارم از بی کیری میمیرم.بابا هم کیرش رو ارو اروم برد دمه کسه مامان و اونو میمالید دوره کسش اینبار نوبت بابا بود که مامان رو حشری کنه و زجرش بده . مامان اه و اوهش حسابی در اومده بود هی التماس میکرد به بابا که بکنتش. بابا هم توتا لمبرهای مامان رو کنار زد تا حسابی کس مامان رو باز کنه بعد سره کیرش رو گذاشت دمه کس مامان . مامان یه جیغ کوچولو زد . بابا گفت جون جیغ بزن جنده من جیغ بزن میخوام وقتی میکنمت فقط جیغ بزنی میخوام وقتی میکنمت همه بفهمن . جون میکنمت جرت میدم . مامان هم حشری تر میشد و هی کس و کونش رو میداد سمت بابا تا براش بکنه . بابا هم خم شد روی مامان و کیرش رو داد داخل . مامان پاهاش رو یکمی جمع کرد و بابا از زیر سینه های مامان رو تو دستش گرفته بود و فشار میداد . کمرش رو بوس میکرد و همچنان تو کسش تلمبه میزد . مامان حسابی اه میکشید و با تکونهای بابا عقب و جلو میرفت . بابا هم کیرش رو با سرعته خیلی کم تو کس مامان عقب جلو میکرد . به مامان گفت داری چیکار میکنی ؟ مامان هم گفت دارم کس میدم به بهروزم …. جون منو بکن . ( اسم بابای من بهروز نیستش . بابام محمده . ) من یه لحظه جا خوردم بابام هم همینطور اما چیزی نگفتن و مامانم هم انگار نفهمیده بود چه سوتی داده . بابا با وحشی گری خاصی شروع به کردن مامان کرد . کیرش رو از تو کسش درمی اورد و دوباره محکم میزد تو کسش مامان حسابی جر خورده بود اینو کاملا از اه هایی که میکشید قشنگ میشد فهمید . مامان یکی از دستاش رو برد سمت کسش و اونو میمالید . بابا هم سینه های مامان رو ول کرد و شکم مامان رو گرفت و اونو کشید سمت خودش . و به پشت خوابید . مامان هم همونجور که کیره بابایی تو کسش بود پشت به صورت بابا رو کیرش نشست . حالا کاملا هردوشون رو میتونستم ببینم . مامان دستش رو خیس کرد و با ضربه های اروم رو کسش کیزد و کسش رو میمالید. و خودش شروع کرد با حرکت کردن و تلمبه زدن برا بابا . بابا هم از کمر مامان و گرفته بود و اونو کمکش میکرد ..کیره بابا یه لحظه از کسه مامان در اومد و مامان کیره بابا رو گرفت و چند تا ضربه به کسش زد . و حسابی حال کرد . بعد از رو کیره بابا بلند شد و اومد جلوی کیره بابا نشست . سینه هاش رو بهم فشار داد و کیره بابا رو برد بین دوتا سینه اش . و پایین بالا سینه هاش رو حرکت میداد . عین چاک کون شده بود سینه هاش و خیلی صحنه قشنگی درست کرده بود . معلوم بود بابا خیلی داره حال میکنه . دائم از سیه های مامان تعریف میکرد و مامان هم اونا رو محکم تر به کیره بابا فشار میداد . بابا گفت داره ابم میاد و سریع بلند شد . مامان رو خوابوند به پشت و خودش نشست جلوی صورت مامان . مامان هم دهنش رو باز کرد و بابا خودش کیرش رو کرد تو دهن مامانم . مامانم هم با دست هم برا بابا جق میزد هم براش ساک میزد چند بار این کارو کرد و بابا هم کیرش رو گرفت و ابش اومد . خیلی جالی بود با ارضا شدن بابا مامان هم ارضا شده بود اخه داشت با اون یکی دستش کسش رو میمالید منم که دستم توی شرتم بود و کسم رو میمالیدم منم ارضا شده بودم . خیلی با حال بود سه نفریمون با هم ارضا شده بودیم با این تفاوت که فقط مامانم کیر خورده بود و من مجبور بودم که خود ارضایی کنم . بابا همه ابش رو پاشید تو صورت مامان . بعد هم خم شد روی صورت مامان و ازش لب مبگرفت . اروم همونجوری کنارش خوابید . منم که دیدم همه چی تموم شد اومدم بیام سمت اتاقم که دیدم بابا به مامان گفت ممنونم. مامان هم گفت منم ممنون خیلی خوب بود . بابا گفت شیطون من بهترم یا بهروز ؟؟؟؟ و اینو با یه حاله خاصی گفت . مامان یه لحظه چشماش گرد شد و گفت بهروز کیه ؟ منم گوشام رو تیز کردم که این بهروز کیه و جریان چیه ؟؟؟ بابا گفت همیشه وقتی میکردمت تو منو صدا میزدی اما اینبار صدا زدی بهروززز . مامان گفت اشتباه میکنی و کوتاه نمی اومد . همونجور بهت زده داشتم اون دوتا رو نگاه میکردم .یعنی مامان هم در غیاب بابا کس داده بود اونم به اقا بهروز ؟؟؟؟ هرچی بابا میگفت تو اسم بهروز رو صدا زدی مامان کوتاه نیومد و گفت نه اشتباه میکنی تو حس بودی نفهمیدی . اما من که فهمیدم . مامان و بابا بحثشون خیلی جدی شد همون موقع من ترجیح دادم اونجا نباشم که بابا صدا زد مونا بیا تو . مامان گفت چی مونا خوابه چیکارش داری ؟ اما نمیدونم کی منو هل داد داخل . مامان و بابا همنجوری لخت نشسته بودن روبروی هم. سینه های بزرگ مامان . کیره گنده بابا که الان بعده یه سکس درست و حسابی به خواب رفته بود اینا رو داشتم نگاه میکردم و تو حال و هوای سکس مامان . سکس بابا و مونا و من و مهسا و بابا و همه اینا بودم که مامان متعجب به بابا نگاه کرد که یعنی این اینجا چیکار میکنه ؟ منم پرو پرو گفتم مامان منم شنیدم گفتی بهروز منو بکن . مامان هیچی نگفت و وفقط داشت ماها رو نگاه میکرد . بابا هم اومد منو اورد روی تخت نشوند و به مامان گفت سریع بگو بهروز کیه و باهات تاحالا چیکارا کرده ؟ اما اینو زیاد با دعوا نگفت .مامان بهت زده داشت ما رو نگاه میکرد و مونده بود چی جواب ما رو بده ؟ بهت زده داشت من و بابا رو نگاه میکرد که یعنی خواب میبینه یا حقیقته …مامان گفت محمد پاشو جمع کن خودتو جلو بچه اینجوری لخت نشستی که چی ؟ بابا گفت بحث و عوض نکن بگو ببینم جریان چی بوده ؟ مامان باز میخواست انکار کنه اما دید انگار نه از این حرفا به رده و بد سوتی داده . گفت اخه چی میخوای بگم یک پسری بود اونجا که کمکمون میکرد و دنبالمون واسه خرید و اینا می اومد اسمش بهروز بود . منم حواسم به اون بود . بابا گفت اره هم کمک میکرد هم میکرد مگه نه ؟ مامان جا خورد گفت یعنی چی این حرف ؟ بابا گفت هیچی دیگه حاج خانومه ما رو هم میکرد هم میکرد البته یکی از کردنا مربوطه به کمک بود و دومی مربوطه به …مامان هنوز نمیدونست چی بگه . بیشتر مونده بود چرا عکس العمل بابا اینقدر روشنفکرانه بوده و نقش من اون وسط چی بوده. که بابا ازش خواست ماجراشونو تعریف کنه . مامان که باورش نمیشد میترسید و هی میگفت خبری نبوده که تو اصلا چرا به من شک داری و از این جور حرفا . بابا گفت میخوام بدونم زنم به اقا بهروز چه جوری داده که اینقده خوشش اومده و صداش میزنه وقتی میکنتش . بگو تا منم کلی اتفاق برامون افتاده این مدت تا اونا رو بگم . مامان بابا قبلا هم موقع سکسشون بر طبق گفته بابا از الفاظ سکسی خفن استفاده میکردن . بابا میگفت مامان رو جوری باهاش رفتار میکنه تو سکس که حس کنه یه زنه جندس اینجوری هم به مامان بیشتر خوش میگذره هم لذت بیشتری بابا میبرده .خلاصه بعده کلی مکافات مامان به حرف اومد و یه سری اعتراف کرد . اعترافات جالب بود اخه تا حالا ندیده بودم کسی اینجوری از سکسش تعریف کنه . البته دوستم سعیده یه چیزایی میگفت اما خب تو مخ من نمیرفت . مامان از اشناییش با بهروز گفت و اینکه اوایا تو هتل کمکشون میکرده که وسایلشو ن رو جابجا کنن . بعدش که مامان من کم کم روش باهاش باز میشه و دعوتش میکنن به اتاق خودشون . ( مامانم با یکی از دوستای هم اتاقیش ) و کم کم حرف و صحبت و بغل و بوس و بوس بازی و سکس و سکس بازی . من همونجوری نشسته بودم رو تخت و مامانم که حیا رو گذاشته بود کنار و میگفت که بهروز چه جوری ترتیب اونارو با هم داده بوده . کم کم پای دوست بهروزم به اتاق شون باز میشه و بهروز و دوستش دو نفری یک بار مامان رو میکنن . یه لحظه به بابا نگاه کردم که داره با چه علاقه ای حرفای کون و کس دادن مامان رو گوش میکنه . اصلا غیرت پرکشیده بود و خبری ازش نبود . البته این اتفاق خیلی وقت بود که تو خونه ما اتفاق افتاده بود دقیقا از روزی که مامان رفت سفر و ما با بابا تنها شدیم .حرف مامان که تموم شد تازه سر افتاد که ماجرای خیانتش و دادنش رو داره با چه شوقی تعریف میکنه . یه لحظه دید ای بابا کجا هست و چی داره میگه . اما ما دوتا عین ماست نشسته بودیم و راستشم بخواین داشتیم حال میکردیم . مامان رفته بود سفر داده بود . من و مهسا به بابا داده بودیم. بابا با مونا خانم حال کرده بود و من با پسرش . داشتم به اینا فکر میکردم که یه لحظه زدم زیره خنده . مامان گفت چته بچه ؟ گفتم هیچی بابا اخه شما هم که نبودین بابا محمدم زیاد بیکار نبود و اینجا حسابی خوش گذروند . مامان برگشت یه نگاه به بابا کرد و گفت بچه زبون به دهن بگیر ببینم . هر سه خندمون گرفت . مامانم ازمون خواست ماجراها رو براش بگیم و ماهم گفتیم این یه شروع شد . تازه جالب وقتی بود که مهسا هم دستشوییش گرفته بود و وقتی خواسته بود بره دستشویی دیده بود من نیستم اومد دمه اتاق بابا مامان و با دیدن بدن لخت مامان بابا و حضور سبز من خشکش زده بود .خلاصه بعده اینکه همه اتفاقها گفته شد و دیدیم که همه یه جورایی از از این وضعیت راضی هستند و کسی مشکلی نداره هرکسی رفت تویه یه فکر ….

دوران دانشجویی من

ماجرا مربوط ميشه به دوران دانشجوئي . من دوران دانشجوئي توي يکي از شهرهاي مازندران درس ميخوندم ... بعد از کلي فراز و نشيب بالاخره يه تونسته بودم 3 نفر آدم مثل خودم پيدا کنم و باهم همخونه بشيم ... وقتي ميگم سه نفر خندم ميگيره چون هرچي فکر ميکنم يادم نمياد که تعداد افراد توي خونه ما چهارنفر بوده باشه ... ما چهار نفر خيلي باهم جور بوديم و دروغ نگفته باشم حسابي معروف بوديم توي دانشگاه چون هم درسمون بد نبود و هم سر و وضعمون بد نبود ... واسه همين هروقتکه دور هم جمع بوديم ، هميشه حداقل دو سه نفر ديگه هم از بچه هاي دانشگاه به بهونه جزوه گرفتن هم که شده ،خونه ما بودن ... وقتائي هم که بچه ها بيکار بودن ، حداقل يه نفرمون کم بود و رفته بود خونه دوست دخترش ... خلاصه بعضي وقتا که واقعا 4 نفري دور هم جمع ميشديم از سر شوخي و مسخره بازي جشن ميگرفتيم و اونو لحظه مقدسي ميدونستيم ...يه خونه ويلائي مستقل توي يکي از محله هاي بالاي شهر اجاره کرده بوديم و خيلي راحت بوديم ... چون صاحب خونه بالاي سرمون نبود و همسايه ها هم خدائيش بهمون حال ميدادن ... توي اين خونه هرکي يه تخصصي داشت ... آرش و مهرداد تو همه كاري پايه بودن ولي آرش بيشتر با دود حال ميكرد و مهرداد هم بيشتر با مشروب ... مزدك متخصص اكس و اسيد و قارچ و كوك و هر كوفتي از اين قبل كه بگي ... رضا هم كه بهش لغب ابا عطس رو داده بوديم ( نميدونم اين عطس - atas ديکتش چجوريه و يا معني ديگه اي هم داره ... چون اصطلاحي بود که بين ما رايج بود و منظورمون همون گرس بود )رضايكم وضعش نگران كننده بود و اون اواخر كارش شده بود از صبح تا شب گرس كشيدن . و بالاخره من هم كه استاد مشروبات و انواع كاكتيل ها بودم و كليد صندوق چه پر از مشروبم كه هميشه به گردنم بود ، توي دانشگاه معروف بود .( اوايل شيشه ها و قوطيهاي مشروب رو توي كمد و يخچال ميذاشتم . ولي از بس كه بچه ها ناخونك ميزدن و در نبود من ترتيبشونو ميدادن مجبور شدم برم يه صندوق چوبي قديمي بخرم و مشروبها رو انجا نگه دارم ... يه قفل خيلي قديمي هم پيدا كرده بودم .. از اينهائي كه كليدش مثل پيچ ميمونه و قديما به در خونه ها ميزدن ... خلاصه تركيب قفل و صندوقچه قديمي خيلي چير آنتيكي از آب در اومده بود و كليد صندوقچه هميشه به گردنم بود و حتي موقع حموم رفتن هم درش نمي آوردم ... )روزهاي آخر ترم مهر بود و نزديكاي چهارشنبه سوري ... اون وقتا ما افتاده بوديم روي دور كارهاي فرهنگي ... با كمك بقيه برو بچه هاي اكيپ، كاراي جالب ميكرديم ... اردو ميذاشتيم ... كنسرت گيتار برگذار ميكرديم و سمينارهاي جالب ترتيب ميداديم ... خلاصه هم به خودمون خوش ميگذشت و هم حسابي معروف شده بوديم و دختراي دانشگاه برامون جون ميدادن ....اين بار نوبت من بود ... منم كه از بچگي به روانشناسي علاقه داشتم و بچه ها هم دوسه چشمه از كارا و حرفام رو ديده بودن اصرار كردن كه يه سمينار در مورد انرژي مثبت و فوايد اون و خلاصه از اين بحثها تشكيل بدم ... منم ديدم ضرري نداره ... هم به معرفيتم اضافه ميشه( اين قضيه ارتباط مستقيم معروفيت با محبوبيت تو چشم دخترا رو ما تازه كشف كرده بوديم و خلاصه كسب معروفيت و محبوبيت برامون مثل يه مسابقه شده بود ) و هم حسابي ميتونم توش مسخره بازي در بيارم و همه رو بذارم سر كار ... براي همين با كمال ميل قبول كرده بودم ... چند روزي بود كه اينور و اونور ميرفتم و مشغول گرفتن مجوز و كاراي ديگه بودم ... رئيس دانشگاه حسابي از ما بدش ميومد و سايمونو باتير ميزد...دليلش هم مصخره بازيامون توي دانشگاه و سوابق درخشان و بي پايان انضباطيمون بود ... با هزار بدبختي راضيش كردم و آخرش بهم گفت ... فقط به خاطر اينكه داري كار فرهنگي ميكني امضا ميكنم ... ولي اگه بفهمم مثل كنسرت آخري كه برگذار كردين اينم به مسخره بازي كشيده بشه همتونو اخراج ميكنم ! ( توي اون كنسرت بچه ها از برنامه خارج شده بودن و واسه خودشون يه سري آهنگ ديگه كه تائيد نشده بود رو خونده بودن و خلاصه افتضاح بدي به بار اومده بود ) منم بهش گفتم كه نه اين يكي فرق داره و خودم مجري هستم و از اين حرفا ...امضا رو گرفته بودم و رسيده بودم به طبقه دوم كه حسام ( يكي از بچه هاي دانشگاه ) رو ديدم ...حسام : به به چطوري علي ؟ بچه ها خوبن ... اينا چيه دستت ؟ بازم كنسرته ؟-- سلام خوبم تو چطوري ؟ نه قراره كه پنجشنبه يه سمينار تشكيل بديم ...حسام : چرا پنجشنبه ؟ اونروز كه همه ميرن تهران ...با خنده گفتم ...-- فكر كردي ... دخترا كه همشون گفتن ميمونن ... پسرا هم كه هرجا دخترا باشن ، اونا هم همونجان...حسام : اا دخترا ؟ كيا ميان ؟-- دختراي اكيپ ما كه همه با همخونه اي هاشون ميمونن ...( اينم يادم رفت بگم ... دانشگاه ما خوابگاه نداشت و دختر و پسر ، همه توي شهر خونه گرفته بودن )حسام : بس اگه اينجوره منم مي مونم ...نگاهم افتاد به سيگارتي كه تو دستش بود ... ولي خيلي بزرگ ( انداره يه ماژيك وايت برد ) بود ...-- اين چيه ؟ سيگارته ؟حسام :آره ... حال ميكني چه چيزه رديفيه ؟ ميخواستم سر كلاس روشنش كنم ولي جرات نكردم ...تو همين حرفا بوديم كه گلاره از راه رسيد ...گلاره : سلام عليرضا ... چطوري ؟-- سلام مرسي ... تو خوبي گلاره ؟گلاره : آره خوبم ... پس اين زبان تخصصي چي شد ؟ ترم داره تموم ميشه ... قرار بود كمكم كني ...اين گلاره هميشه به من آويزون بود . دختر بدي نبود ولي من که برنامه هاي ديگه اي داشتم ، زياد محلش نميذاشتم ... حالا هم که گير داده بود که بيا و با من زبان کار کن ... منم که تو کف سيگارت بودم و همش با حسام حرف ميزدم ... فکر کنم خواست نظر منو جلب کنه و خود شيريني کنه ... خلاصه نميدونم چرا يهو سيگارت رو از دست حسام گرفت ...گلاره : واي ... اين چيه ؟ ترقست ؟حسام : آره ولي از نوع مخصوصش ...گلاره : چجوري روشن ميشه ؟حسام : سرشو بايد مثل کبريت بکشي اينجا ...گلاره هم مثل احمقها در حالي که ميگفت ... يعني اينجوري ؟؟؟... سيگارت رو کشيد به جعبه کبريت و روشن شد ! باترس گفت ااا اي که روشن شد !-- خاک تو اون سرت ! روشنش کردي !حسام : علي بدو فرار کنيم ...گلاره هم که ترسيده بود سيگارت رو انداخت جلوي پاي من روي زمين ... اونروز روز خلوتي بود و اکثر کلاسها خالي بودن ... منم فکري به ذهنم رسيد و سيکارت رو شوت کردم که از زير در بره تو يکي از کلاسها ... ولي رفت زير در بغلي ... سرمو بالا کردم و ديدم دفتر حراست دانشگاهه ... ديگه هيچي نفهميدم و شروع کردم به دويدن به سمت طبقه پائين ... حسام هم دنبالم ميومد ولي از گلاره خبري نبود ...حسام : علي کيرم تو کونت ! چرا شوتش کردي تو حراست !-- خب چيکار کنم داشت زير تخمام ميترکيد ! پس چرا نميترکه ؟هنوز حرفم تموم نشده بود که صداي بلند ترکيدن ترقه اومد ! چند لحظه گذشت و بعدش هم صداي حراست ...+ کدوم بي شرفي بود ؟ پدر همتونو در ميارم ... اخراجتون ميکنم .... ميفرستمتون کميته انضباطي ....حسام : اوه اوه خيلي حالش خرابه !-- بره گم شه بابا مرتيکه مادر قحبه هي به ما گير ميده و مارو ميبره تو اطاقش از خاطرات جنگ و جبهه برامون تعريف ميکنه ... اونوقت از صداي يه ترقه شاشيده به خودش ...حسام : گلاره چي شد ؟-- اا نکنه گير افتاده ؟ دختره به کل از مخ تعطيله بابا !حسام : آره بيا بريم بالا ببينيم چه خبره ؟-- اا نکنه گير افتاده ؟ دختره به کل از مخ تعطيله بابا !حسام : آره بيا بريم بالا ببينيم چه خبره ؟-- چي ؟ مگه خل شدي ؟ اون مرتيكه به خون من تشنست ... الان در به در دنبال يكي از بچه هاي ما ميگرده كه تقصيرو بندازه گردن اون !حسام : نه بابا خودمونو ميزنيم به اون راه ... من واسه گلاره نگرانم ...-- كيرم تو كون جفتتون كه هر چي ميكشم از دست شماهاست !دنبال حسام راه افتادم و مثل بچه هاي مودب و معصوم رفتيم طبقه بالا ... مرتيكه نسشته بود رو زمين و يكي از مستخدماي دانشگاه واسش آبقد آورده بود ... چند نفري هم دورش جمع شده بودن .... تا منو ديد ... داد زد خودشه بگيرينش !! ... منم كه استاد نقش بازي كردن بودم ... با قيافه اي كه انگار داشت از تعجب شاخ در مياورد رفتم جلو ...-- چي شده آقاي ### خدا بد نده ... كمكي از دست ما بر مياد ؟+ خودشه ... من ميدونم كار شماهاست ... اخراجتون ميكنم ...-- با من هستين ؟ اتفاقي افتاده ؟+ خودتو به اون راه نزن ... اون ترقه رو تو انداختي تو اتاق ... خودم صداتو شنيدم ...يه لبخندي زدم و گفتم ...-- آهان پس اون صدا از اينجا بود .... اين كارا ديگه از سن و سال ما گذشته آقاي ### كار ترم اوليهاست ... وقتي كه داشتم ميومدم بالا ، دوتا پسر داشتن ميدويدن به سمت پائين ...حسام هم مثل بز هي سرش رو تكون ميداد و ميگفت آره منم ديدم ...+ نه آقا من شماها رو ميشناسم ... هرچي آتيش تو اين دانشگاه هست از گور شماها بلند ميشه ... فكر كردي من خبر ندارم ... فكر كردي نميدونم اون كليدي كه به گردنت آويزون کردي برا چيه ؟ ... حتي ميدونم ديشب شام چي خوردي ... خجالت بکش آقا ...تودلم داشتم به حسام فحش ميدادم .... با قيافه اي آروم و مملو از مهرباني بهش گفتم ...-- آقاي ### من اومده بودم واسه سمينار پنجشنبه با آقاي *** صحبت کنم .... شما الان حالت خوب نيست ... اينقدر به خودت فشار نيار برات ضرر داره ...بلندش کردم و بردمش تو اتاقش ...-- بشين يکم حالت بهتر بشه ... منم ميرم با آقاي *** صحبت ميکنم ... فردا ميام با هم اون بي پدر مادر و پيداش ميکنيم ... اين کليدم يادگار مادر بزرگمه ... ميدوني که تو اين دانشگاه حرف زياد در ميارن ...+ ولي من ميدونم کار خودته ... حواست باشه ... دست از پا خطا کني ، کاري ميکنم که از زندگيت سير بشي ....درحالي که داشتم ميرفتم بيرون گفتم ...-- اي بابا آقاي ### ميبيني که ... اين برگه ها رو آورده بودم تا آقاي *** امضا کنه ... تازه اگه کار من بود که الان تو راه خونه بودم .... استراحت کن ... فردا پيداش ميکنيم ...اومدم بيرون و هرچي فحش که بلد بودم به حسام و اون دختره احمق حواله کردم ...حسام : خب بابا ... حالا که به خير گذشت ... پس گلاره کجاس ؟-- اسم اونو نيار که همينجا سرمو ميکوبم تو ديوار ... آدم به اين احمقي نوبره والاداشتم به گلاره فحش ميدادم که ديدم خوشحال و خندان از توي دستشوئي خانوما اومد بيرون ... مثل اينکه خيلي با کارش حال کرده بود ... از دور با دستم براش خط و نشون کشيدم و رفتم پائين ...برگشتم خونه و طبق معموله هميشه مهرداد خونه دوست دخترش بود و آرش هم رو تخت من خوابيده بود ... اونروز اتفاق خاصي نيافتاد و فردا هم با بچه ها رفتيم و سالن کنفرانس رو آماده کرديم و با مسئولين دانشگاه هماهنگ کرديم ...روز بعدش هم از صبح مشغول آماده کردن متن صحبتهام بودم و داشتم به بچه ها ميگفتم که کار هرکسي چيه ...ساعت يک بعد از ظهر بود و ما مشغول آماده شدن براي ساعت پنج بوديم ....-- مهرداد تو مسوول انتظامات پسرا باش ... به ترانه هم بگو با چند تا از دوستاش دخترا رو ساکت کنه ...مهرداد : باشه ... ولي با اين کارائي که ميخواي بکني ... کسي ساکت نميمونه ...-- نه من درستش ميکنم ... بايد يکاري کنيم که جو سنگين باشه ... بعدش هم آخرش بايد همه دستاشونو ببرن بالا و بلند بگن ... من ميتونم و .....-- اي بابا رضا پاشو بيا اينجا ! حالا يه دقيقه اون يونجه رو دود نکن ...آرش : يونجه چيه ؟ اين ديگه خود عطصه ! با قبليا فرق داره ....رضا : اره بابا خيلي چيزه مخوفيه ....-- نه بابا اين از بس کشيده مخش پوک شده ... خرش ميکنن به جاي گرس بهش يونجه ميدن ... پس چطور دفعه قبل هيچيم نشد ؟ ( يکي دوبار منم يه پکي زده بودم و هيچ اتفاقي برام نيفتاده بود )رضا : برو بابا تو که چيزي نکشيدي ... تازه اون قبليا با اين فرق داشت ... اين پر از تخمه !مزدک : هي راستي ... بازم دور هم جمع شديما ... علي برو در صندوقو باز کن يه جشني بگيريم ...-- گوساله ! دارم بهت ميگم ساعت پنج من بايد برم اون بالا ! تازه تو مگه قرار نيست هواي اون مرتيکه ### ( حراست ) رو داشته باشي ؟ نکنه ميخواي با بوي گند مشروب بري کنارش واستي ؟مزدک : نه بابا چيزي نميشه ... آدامس ميخورم بوش ميره ...همه داشتن حرف مزدک رو تائيد ميکردن ... خودمم بدم نمي اومد چون خيلي مضطرب بودم ... ولي ميدونستم که اون مرتيکه بعد از ماجراي اونروز بدجوري رو ما کليد کرده ...-- نه نميشه !مهرداد : اااه علي خودتو گه نکن ... برو يه چيزي بيار بخوريم ...رضا : نه بابا راست ميگه ... مشروب بو داره ... ولي عطص که بو نداره ... بيائيد اينجا ... ايندفعه با عطص جشن ميگيريم ....-- اي خدا !!!!!!! بابا ايندفعه اگه گند بزنيم کارمون تمومه ها ...آرش : علي خفه شو بابا ديگه داري حالمونو بهم ميزني ...من هم به اتفاق بچه ها رفتم پيش رضا ...مزدک : خوب رو کن ببينم چي داري بابا ...آرش : نه ... مثل اينکه بد هم نيست ...مهرداد : علي بيا تو هم بشين ... بايد جشن بگيريم ....رضا داشت توي جيباش دنبال سيگار ميگشت تا يونجه ها رو بريزه توش ... يهو داد زد اي تف به اين شانس يادم رفت سيگار بگيرم ... همه شروع کردن به گشتن جيباشون ... آخرش مهرداد يه نخ پيدا کرد ... من تو صندوقم يه پاکت واسه کشيدن با مشروب داشتم ... ولي صداشو در نياوردم ...-- اي خاک بر سر همتون .... خونه دانشجوئي ... کمترين خلافتون هم عرق خوريه ... اونوقت همين يه نخ سيگار ؟! .. پاشين بريم بابا ......مزدك : اين كه غصه نداره ... رضا پاشو بريم بساط چليمو آماده كنيم ...رضا هم چشماش برقي زد و پريدن تو آشپزخونه ... رومو برگردوندم طرف مهرداد و گفتم ...-- ميبيني ترو خدا ؟ يكي از يكي گوساله تر ! اين مزدك اومده خودشو تلپ كرده خونه ما ... حالا هم خودشو عضو خونوداه ميدونه و جشن هم بايد بگيريم ... ( چند ماهي بود كه مزدك خان رسما وسايلشو جمع كرده بود و اومده بود خونه ما و صبح تا شب اونجا بود ... )مهرداد : نه مزدك ديگه الان عضو خونواده شده ...-- توهم خري !مزدك و رضا خوشحال و خندان با يه شيشه نوشابه خانواده برگشتن توي هال ...پنج دقيقه اي در حال درست كردن سيلندر بودن ... حوصله توضيح دادنشو ندارم ... ته شيشه نوشابه رو بريده بودن و يه كيسه هم بسته بودن تهش كه وقتي كيسه رو ميكشيدن بيرون ، هوا رو از سر شيشه ميكشيد تو ....مزدك : ايول عجب موشكي شد ! حالا كه اينجوره واستيد منم واستون سوخت ويژه بيارم ...-- جون مادرت از اون آتا آشغالا قاطيش نكن ! بابا پاشيد بريم اونجا كارا رو رديف كنيم .همه با هم و يك صدا گفتن: علي خفه شو !-- باشه به جهنم ! كيرم تو كون همتون !مزدك از توي اتاق برگشت و يه چيز كوچولو مثل پيازه گل دستش بود ...با خنده گفتم ...-- به به يونجمو كه جور بود ... پيازش هم رسيد ... مهرداد پاشو از تو يخچال يه خيار و يه گوجه هم بيار بزنيم تنگش !مزدك : به به ببين چه كرده ... ايني كه ميبيني پيوته اصل مكزيكيه !آرش : بابا دمت گرم ... عجب چيزيه !-- بابا يه پياز خشكيدس ديگه ! اينقدر به به و چه چه نداره !يه كوچولو ازش جدا كرد و بادستش خرد كرد و ريخت روي فويل سر بطري ، قاطي گرس ها ...خلاصه يكمي بهش ور رفتن و آخر ، رضا فندك رو گرفت روي سر بطري و رضا كيسه رو از پائين كشيد بيرون .... دود سفيد و غليظي توي بطري پرشد ...بيا علي ... اول تو بزن ... هرچي باشه ما به خاطر سمينار تو دور هم جمع شديم ...تودلم داشتم بهش فهش ميدادم و ميگفتم ... ببين مرتيكه خودشو چسبونده به ما ... بطري رو گرفتم دستم .... پيش خود گفتم حالا اينو چيكارش كنم ؟ ... همش مال منه ؟ ... قبلا چندباري بچه ها رو در حين اين كار ديده بودم ولي يادم نبود كه همش رو ميكشيدن يا يكمي ... آخرش گفتم اينم از دودش معلومه كه علفه ! اين رضا رو جو گرفته ... همش رو هم بكشم هيچي نميشه ... سر بطري رو گرفتم دم دهنم و يه نفس عميق كشيدم ... يهو وسط كار مزدك بطري رو از دستم كشيد .... مزدك و رضا يه نيگا به هم كردن ، يه نيگا هم به بطري كه تقريبا دو سومش خالي شده بود ... چشاشون داشت ميزد بيرون .... مزدك داد زد FUCK ... من هم كه نفسم رو تو سينه حبس كرده بودم با كمال تعجب داشتم نگاهشون ميكردم ... يهو رضا پريد و يقمو گرفت و در حالي كه محكم تكونم ميداد ، داد ميزد بده بيرون .... بهت ميگم نفستو بده بيرون ! ... ازبس كه تكونم داد سرفم گرفت و نفسمو دادم بيرون ... از اون دود غليظ ، يه هاله كمرنگ اومد بيرون ....رضا : SHHHHIIIITTT!.... همش جذب شد !-- مگه خل شدي رضا ؟ چرا اينجوري ميكني ؟ خب جذب شد كه شد ! يكي ديگه پر كن !مزدك هم كه فكش همينجور باز مونده بود و داشت به هاله اي كه از دهنم اومد بيرون نگاه ميكرد ...رضا : احمق چيكار كردي ! باچي يكي ديگه پر كنم ! اون همش بود !مهرداد و آرش هم از فرصت استفاده كرده بودن و تو اين فاصه بقيش رو شريكي كشيده بودن ....با خنده گفتم ....-- خب حالا مگه چي شد ؟ اين چرا خشك شده ؟ پاشو مزدك ادا در نيار ... ديدي گفتم يونجست ... هيچيم نشد ...يهو مزدك پريد طرف من و با يه قيافه دست پاچه گفت ...مزدك : علي كليد ماشينت كجاس ؟-- خب تو جيبمه ديگه ! بقشو كه اون دوتا كشيدن ... تو چرا نكشيدي ؟!!مزدك : خفه شو علي ! الان موشك ميشي ميري هوا ! پاشو بريم درمونگاه !آرش در حالي كه سرفه ميكرد گفت : واي پدر ريه ام دراومد اين كه خيلي تنده ووومهرداد : آره ... اشكم در اومد ...-- شماها همتنو مختون تعطيل شده بابا ! درمونگاه چيه ؟ من كه تكونم نخوردم ....پيش خودم گفتم پس چرا من سينم نسوخت ؟ يكي دوتا نفس عميق كشيدم .... نفس آخري رو كه كشيدم ، يهو احساس كردم حجم سينم شده اندازه اطاق !.... انگار كه هرچي نفسمو ميدادم تو ، پر نميشد ....-- ااا ... من چرا همچين شدم ؟ نه مثل اينكه پيازه داره اثر ميكنه ؟ حالا پيارش تند بود يا شيرين ؟مزدك محكم زد تو سرش و گفت : علي از دست رفتي ...در حالي كه بادستم ميزدم رو كتفش باخنده گفتم : برو بابا اگه آدم اينجوري از دست بره كه خوبهمزدك يهو دادش رفت هوا كه لامصب كتفمو شيكوندي !-- من عطس زدم اونوقت تو كسخل شدي ؟ من كه محكم نزدم !يه نيگاه به كتفش كردم ... ديدم جاي انگشتام مونده روش !آرش و مهرداد هم از خنده ولو شده بودن رو زمين ... منم همينجور بيخودي از خنده اونا ميخنديدم ....-- راست ميگي مثل اينكه محكم زدم ... ولي من كه مثل هميشه زدم ؟! انرژي مثبت رو حال ميكني ؟ همه خوشحال و خندان شديم !رضا : بابا اين طبيب، لازمه ! داره وضعش خراب ميشه ...در حالي كه ميگفتم بابا من كه چيزيم نيست ، از سر جام بلند شدم .... واي انگار قدم شده بود سه متر و سرم داشت ميخورد به سقف !-- نه خوشم اومد ! مثل اينكه يونجه هم داره اثر ميكنه ! عجب توهمي !!!حالا ديگه همه اهل خونه داشتيم ميخنديديم ، جز مزدك ...مزدك پريد تو آشپز خونه و داد زد ... بايد چائي بخوري !.... زبونم خشك شده بود و چسبيده بود به سقم ... همنطور كه سرپا واستاده بودم از اون بالا پائين رو نگاه كردم .... چه ارتفاعي بود ! ... انگار كه دارم از تو هواپيما به پائين نگاه ميكنم ... گلهاي قالي زير پام طبيعي به نظر ميرسيدن ...-- بابا عجب چيز رديفيه ! كم مونده ديگه در و ديوارهم باهام حرف بزنن !ديگه از بس خنديده بودم دل و رودم داشت ميزد بيرون ... از توهم ارتفاع يهو تعادلم رو ازدست دادم و افتادم رو زمين ... انگار كه يه ربعي طول كشيد تا بخورم به زمين و وقتي خوردم زمين انگار كه خونه لرزيد !ما سه تا از خنده سياه شده بوديم و مزدك هم مثل فرفره داشت تو آشپرزخونه چائي درست ميكرد ...-- لامصب خود ماتريسه ! الان آقاي اسميت هم مياد !بقيه كه از خنده نفسشون بند اومده بود و نميتونستن حرف بزنن ... منم به زور نفس ميكشيدم و خنده امونم نميداد ...-- رضا من كونتو پاره ميكنم ! دو ساعت ديگه بايد برم سمينار برگزر كنم !يواش يواش داشتم ميترسيدم ... سمينار رو چيكار كنم ؟ .... هرچي زور ميزدم نميتونستم فكرمو متمركز كنم ... انگار مخم پخش شده بود كف اتاق ... همينطور كه ميگذشت ... سيل جديدي از توهمات ميومد سراغم ... صداهاي عجب از زبوناي مختلف ميشنيدم ... يهو فكر ميكردم كه تو دريا دارم شنا ميكنم و خلاصه وضعم داشت خراب ميشد ... چائي آماده شده بود و مزدك همه رو بسته بود به چائي ... من خودم به تنهائي شايد يه سماور چائي و مايعات خورده بودم ... بچه ها حالشون بهتر شده بود ... ولي من همچنان سير صعودي رو داشتم طي ميكردم ... آخرين چيزي كه يادم مونده اين بود كه يهو ديدم دستام و پاهام كه روي فرش بودم مثل آفتاب پرست شروع كردن به رنگ عوض كردن و كاملا با فرش يكي شدن ... ديگه بعدش يادم نمياد ... داشتم خواب و رويا ميديدم ... چرت و پرتهائي كه تو عمرم نديده بودم ... يهو حس كردم سردم شد و از جا پريدم ... ديدم روي كاناپه خوابيدم و رضا هم سطل آشغال رو پر آب كرده و پاشيده رو سرم ....-- خاركسده چرا با سطل آشغال ؟!خواستم بلند بشم كه ديدم سرم داره بدجوري گيج ميره ... همه چيز يادم اومد ... بچه ها حالشون تقريبا خوب بود و خوشحال از اين كه من بيدار شده بودم ....-- من چرا ايجوري شدم ؟ ساعت چنده ؟رضا : بابا تو كه با اين حماقتت هممونو نصف جون كردي ! نيم ساعته كه مثل مرده ها افتادي ... اين كه اوليش نبود ... 5 تا سطل ديگه هم قبل از اين خالي كردم رو سرت !ياد اتفاقي كه براي دوست رضا افتاده بود و درست مثل همين بود، افتادم و اينكه برده بوديمش درمونگاه و دكتر اونجا گفته بود كه اگه نيم ساعت ديرتر اومده بود كارش تموم بود ... ترس همه وجودمو گرفت ... دستو پاهام داشت ميلرزيد ...-- عوضيا پس چرا نشسته بودين ؟ خب ميبردينم درمونگاه ...آرش با خنده گفت : نه بابا من همش نبضتو ميگرفتم هنوز طبيب لازم نشده بودي-- تف تو روحتون ! اگه ميمردم چي ؟اصلا درست نميتونستم حرف بزنم ... مزدك از آشپز خونه با يه سيني خوراكي اومد و همشو به زور بهم داد كه بخورم ...-- بابا خفه شدم ! ولم كن ...مزدك : بخور حرف نزن ! فكر كنم يه كيلوئي وزن كم كردي ! نصف سلولهاي مختم بايد پكيده باشه ....-- خفه شو حوصله شوخي ندارم ... بگو ببينم مخم سالمه يا نه !همه زدن زير خنده و فهميدم كه دستم انداخته ...-- پدر همتونو در ميارم ... اينجوري برم سمينار بدم ؟ديدم با داد و بيداد كاري درست نميشه ... پاشدم و رفتم دوش گرفتم و يه سماور ديگه هم چاي خوردم ... يه حال رديفي پيدا كرده بودم و هنوزم از هر چيز مسخره اي خندم ميگرفت و همون مشكل ارتفاعو داشتم ( هنوزم فكر ميكردم قدم سه متره) ... ولي بهتر ميتونستم حواسمو جمع كنم ... با هزار بد بختي رفتيم دانشگاه و به سمت سالن سمينار راه افتاديم ... آرش و مهرداد دو طرف من راه ميرفتن و مواظب بودن كه من نخورم زمين ...-- بچه ها ظاهرو حفظ كنيد ... مهرداد دستتو بنداز .. خودم ميتونم راه برم ...مهرداد : خفه شو بابا تو كه ميخواي از روي جدول رد شي همچين پاتو مياري بالا كه انگار داري از رو يه ساختمونه سه طبقه رد ميشي ...-- من ميدونم الان ميرم اون بالا يه گند اساسي ميزنم ... يه پدري از اين مزدك و رضا در بيارم !آرش : نترس بابا همونطوري كه قرار گذاشتيم ... من ميرم و اون كس شعرائي كه ميخواستي تحويل ملت بدي رو ميگم ... تو هم از وسطش بيا و ادامه بده ...-- خوب ياد گرفتي يانه ؟آرش : آره بابا من مخم مثل كامپيوتره ....-- آره مخت پر از كامپيوتره ... ولي فقط "تر" اش !تو همين بحثا بوديم كه رسيديم دم سالن ... از در پشتي رفتيم تو ......سامان كه مسئول هماهنگي كارهاي پشت صحنه بود با قيافه ناراحت پريد جلو ...سامان : معلوم هست شماها كدوم گوري هستيد ؟؟؟ الان وقت اومدنه ؟آرش : به به سامان جون ... چطوري ؟ ... آخه نميدوني كه اين علي ....آرش همينجور داشت حرف ميزد و كنار من ميومد .... ديدم داره زيادتر از دهنش حرف ميزنه .... يه تنه بهش زدم و اونم با سر رفت توي ستوني كه جلوش بود ....آرش : آي علي خارتو ...-- خفه شو !...با خنده گفتم : بيا سامان جون اين كارم واسه تو كردم كه روحيت باز بشه ...اونم زد زير خنده و گفت : خب حالا برنامه چيه ؟-- هيچي آرش ميره بالا و برنامه رو شروع ميكنه ... قراره كه يكم به بچه ها روحيه بديم تا غم و غصه هاشوننو بذارن كنار و از اين چيزا ... منم از وسط برنامه ميرم بالا ...سامان : حالا چرا اينجوري راه ميري ؟مهرداد زد زير خنده ... ولي بلائي كه سر آرش آورده بودم براش درس شده بود و زود خودشو جمع كرد ....-- هيچي يكم مشروب خوردم ... تو نگران نباش ...سامان : باشه پس من و آرش ميريم روي سن-- منم ميام .. ميخوام ببينم كيا اومدن ...رفتيم بالا ... پرده ها كشيده شده بودن ... از لاي پرده يه نگاهي به سالن انداختم ... همه صندليها پر بود و حتي يه سري هم واستاده بودن ... توي رديف جلو هم مسئولين دانشگاه از جمله آقاي مدير و اون مرتيكه حراست نشسته بودن .... بدجوري ترسيده بودم و همش مي گفتم الانه كه گند بزنيم ... نصف سالن پسرا بودن و نصف ديگه دخترا ... گلاره هم با همخونه اي هاش اومده بود ... بين دخترا چشمم افتاد به بهار ... پيش خودم گفتم نه بابا اينم اومده ؟ ... بهار دختري بود ، خوش هيكل و خوش قيافه با قد بلند و خلاصه پسراي دانشگاه براش داستانها ميگفتن .... اگه به من هم ميگفتن تو اين دانشگاه كيو دوست داري ميگفتم بهار ... ولي يه بدي بزرگ داشت اونم اين بود كه اخلاقش مثل سگ بود و به قول بچه ها پاچه ميگرفت .... به هيچ احدي براي دوستي راه نميداد و همين كاراش منو براي دوستي با اون حريص كرده بود ... همه زندگيشو ميدونستم حتي محل كار پدرشو واين كه توي تهران با يه پسر مايه دار عقد كرده بوده ولي ميونشون بهم خورده و طلاق گرفته ... ولي بازم فايده نداشت و براي نفوذ به اين سد محكم، راهي پيدا نكرده بودم ... كلي از دختر ها و پسرهاي كه يجوري باهاشون آشنا بودم رو ميون جمعيت ديدم و اين باعث شد يكم از سنگيني جو كاسته بشه و احساس آرامش بيشتري بكنم ...پرده ها با صداي دست بچه ها كنار رفت و آرش رفت پشت تريبون .... كارش بد نبود و با اينكه تمرين نكرده بود ... از پسش خوب بر اومد ... نوبت من شد و من هم كه حالا حالم بهتر شده بود رفتم بالا و شروع كردم به صحبت كردن ... در حين صحبت كردن ، بين جمعيت دوستام رو ميديدم و يه سري براشون تكون ميدادم .... وسط دخترا چشمم به بهار افتاد كه حسابي داشت به حرفام گوش ميداد ... يجوري كه تابلو نشه براي اونم سري تكون دادم و اونم در كمال نا باوري لبخندي تحويلم داد ... اين لبخندش اونقدر برام عجيب بود كه رشته كلام از دستم در رفت و با هزار بدبختي جعمش كردم ... از اون به بعد بيشتر بهش نگاه ميكردم و اونم همينطور داشت گوش ميداد ... بنظرم ميومد كه از حرفام خوشش مياد و همين بهم روحيه ميداد ... بحث رسيد به جايي من گفتم با خنده هم ميشه آدم غصه هاشو فراموش كنه و روحيش رو بالا ببره ... من كه بازم دوست داشتم لبخند بهار رو ببينم ، زدم تو خاكي و بر خلاف برنامه گفتم حالا كه اينجوره من همتونو امشب ميخندونم ! ... تو دلم به خودم گفتم معلوم هست چه غلطي ميكني ؟؟؟... نگاهم به سامان افتاد كه داشت دو دستي ميزد تو سرش ... ولي ديدن خنده بهار به همه اينا ميارزيد ... شروع كردم به كس شعر گفتن و همه هم از كاراي من خندشون گرفته بود ... پيش خودم گفتم اگه به خاطر گرس نبود هيچوقت نميتونستم اين چرت و پرتا رو سر هم كنم ... ديگه آخراش خودم هم خندم گرفته بود و حتي رئيس دانشگاه هم داشت ميخنديد و اون مرتيكه حراست هم كه از شدت خنده ، شيكم گندش هي بالا و پائين ميرفت ... بالاخره بهار هم خنديد و من پاداش كارم رو گرفتم ... سمينار خيلي عالي تموم شد و خودم هم فكرشو نميكردم ... همه خوشحال و خندان و با روحيه بالا سالن رو ترك كردن ... يكمي با بچه هاي دانشگاه واستاديم و صحبت كرديم و بهمون تبريك گفتن ... سالن خلوت شد و ما به سمت پاركينگ راه افتاديم ... مشغول صحب و مسخره بازي بوديم كه از دور بهار رو ديدم ...-- هي بچه ها اون بهار نيست ؟مزدك : چرا خودشه ... چي شده بود كه اون اومده بود ؟مهرداد : آره اون كه تو اين برنامه ها نبود ...-- من ميخوام برم باهاش صحبت كنم ...آرش : بابا اون كه يه سري همه دانشگاهو قهوه اي كرده ميخواي تورم قهوه اي كنه ؟رضا : آره بابا اسم اكيپمون لكه دار ميشه ...آرش : آره تو اكيپ ما سابقه نداره از كسي جواب نه شنيده باشيم ... نكنه قوانين اكيپو يادت رفته ؟-- همتون خفه شيد ... خودم ميدونم چيكار كنم ... نميخوام بهش پيشنهاد دوستي بدم ...مهرداد : بابا اين علي هنوز حالش خوب نيست ... نذاريد بره ... فردا گندش در مياد و آبرو هممون ميره ...مزدك : آره به نظر منم اون منتظره كه مارو هم مثل بقيه ضايع كنه ...ولي خنده اونشب بهار به من چيز ديگه اي ميگفت ....-- كير تو كون همتون ... من رفتم ...سرعتمو زياد كردمو بهش رسيدم .... توي تاريكي هوا داشت ميرفت به سمت خونه ... بهش نزديك شدم و سلام كردم ...بهار : سلام آقاي ---- ..........اصلا انتظار نداشتم كه منو با فاميليم صدا كنه ... بنظرم رسيد كه قراره بزنه تو حالم ولي تو اين يه زمينه خوب كارمو بلد بودم ... به خودم گفتم تو اين دانشگاه كسي بهتر از خودم بلد نيست سر صحبت رو با دخترا باز كنه ... بهار خانوم منو نميتوني ضايع كني .... سريع حرفائي كه تو ذهنم بود رو عوض كردم و بهش گفتم ...-- خواستم ازت تشكر كنمبهار : بابته ؟-- خوب ميدوني ... امروز پنجشنبه بود و همه بچه هائي كه تو سمينار شركت كرده بودن .. يجوري از تهران رفتنشون زده بودن ...بهار : آهان .. نه من اين هفته تهران نميرم ...-- به نظرت چجوري بود ؟ موفق شدم يانه ؟بهار : حالا چي شده كه اومدي از من تشكر كني ؟تو دلم گفتم تف تو روحت واقعا كه نميشه باهات حرف زد ! ... ولي اين رفتارش و اون لبخندش باهم جور نميشن ...باخنده گفتم : حالا بده كه اومدم ازت تشكر ميكنم ؟ راستش رو بخواي اين اولين سميناري بود كه تو هم اومده بودي ... تو بقيه شركت نميكردي ... واسه همين خاستم ازت تشكر كنم كه تهران نرفتي و اين افتخار رو به بچه ها دادي ...بهار : به يكم خنده و روحيه احتياج داشتم ....تودلم گفتم بالاخره راه نفوذ رو پيدا كردم !-- چرا ؟ از چيزي ناراحتي ؟ ... راستش رو بخواي من احساس ميكنم يه چيزي داره ناراحتت ميكنه ...بهار : نه چيز مهمي نيست ... به هر حال ممنون...-- هورجور كه خودت راحتي ... ولي اگه از من ميشنوي بايد راز دلت رو براي يكي بگي .. وگرنه از درون داغون ميشي ... به الان نيگا نكن كه يكي دوساعتي دور هم بوديم و خنديدم ... توي تنهائي دوباره مياد سراغت ... بشين و با يكي از دوستات راجع بهش صحبت كن ...بهار : فكر ميكنم كه بايد همينكارو بكنم ...رسيده بوديم به پاركينگ ....-- كسي قراره بياد دنبالت ؟بهار : نه آژانس ميگيرم ...-- الان كه هوا تاريكه ... من به اين تاكسي سرويسها اعتماد ندارم ... خبرهاشو تو دانشگاه ميشنوي كه ؟ بهتره تنها نري ... اگه برات اشكالي نداره بيا باهم بريم ...بهار : نه ممنون ...با خنده گفتم : بذار اين سمينار تا آخرش به خوشي تموم بشه ... اگه يه وقتي خداي نكرده امشب اتفاقي برات بيافته من خودمو نمي بخشم ...خلاصه اونقدر از اين حرفا زدم تا ترسيد داشت و قبول كرد ...بهار : پس دوستات چي ؟ اونا منتظر بقيه بچه ها هستن ... قراره امشب دور هم جمع بشيم و يه جشن كوچولو بگيريم ...بچه ها اونطرف پاركينگ واستاده بودن و منتظر ... واقعيتش اين بود كه قرار بود با هم برگرديم ولي نميتونستم اين كارو بكنم و بايد حتما با بهار تنها ميبودم وگرنه كارا خراب ميشد ... واسه همين صبر كردم كه بهار بشنه تو ماشين و منم از فرصت استفاده كردم و با دستم يه OK واسشون فرستادم و سوار شدم ... صداي دادشون داشت بلند ميشد كه سريع ماشين رو روشن كردم و مثل برق راه افتادم ...-- كمر بندتو بستي ؟بهار : بله-- خب كدوم طرف برم ؟بهار : من تو شهر پياده ميشم ... از اونجا خودم ميرم ...-- اي بابا اين شهر كه سر و تهش يه ربع راه ... تعارف نكن ... البته اگه نميخواي كسي خونتو ياد بگيره اون بحثش جداست ...چيزي گفتم كه نميتونست جواب رد بده و به زور آدرس خونشو ازش گرفتم ... هرچند كه خودم ميدونستم كجاس ... ولي نميتونستم همينجوري ببرمش اونجا ...تو اين فاصله همينجور مسيج بود كه برام ميومد ... مسيج ها از طرف بچه ها بود و حسابي از اينكه پيچونده بودمشون شاكي بودن ... گوشيمو خاموش كردم ...-- چرا تو دانشگاه با بچه ها قاطي نميشي ؟بهار : از پسرا بدم مياد ....تو يه چشم بهم زدن ياد طلاقي كه بعد از عقد گرفته بود افتادم و تا ته ماجرا رو خوندم ...-- آره راست ميگي ... البته همه رو هم نميشه به يه چشم نگاه كرد ... اصلا همه اينا رو بذاري كنار همين صحبت كردن و رابطه داشت با جنس مخالف خيلي براي سلامت روحي آدم لازمه ... حتما يه چيزي باعث شده كه از پسرا بدت بياد و راستشو بگو اون ته ته دلت هم همين احساسو داري ؟جوابي بهم نداد ولي اين سكوتش هم علامت رضا بود ... رسيديم سر كوچشون ...بهار : مرسي من هميجا پياده ميشم ...-- خواهش ميكنم ... به هر حال ببخش اگه پر حرفي كردم ... راستش من از اينكه ميبينم يكي از دختراي خوب دانشگاهمون غصه ميخوره خيلي ناراحتم ... خلاصه اگه كسي توي دانشگاه اذيتت ميكنه ... يا مزاحمت شده ... بهم بگو ... ميدوني كه ما ترم بالائي ها يجوري اينجا حق آب و گل داريم ....بهار : ممنون علي جان ... سمينار هم خيلي خوب بود ... خداحافظ ....-- خداحافظ ...پس حالا شدم علي جان ؟! خيلي با خودم حال كردم ... پيش خودم گفتم اگه بچه ها بفهمن ... كه يهو ياد بلائي كه سرشون آورده بودم افتادم .... سريع گوشيمو روشن كردم و شماره مهردادو گرفتم ....-- سلام چطوري ؟مهرداد : خفه شو علي ... الحق كه خاركسده اي ....از اونطرف صداي بقيه بچه ها هم ميومد كه داشتن فحش ميدادن ....با خنده گفتم : ببخشيد .. حالا كجائين ...مهرداد : شاشيدم تو اون مرامت ... ما رو به اون دختره فروختي ؟-- اي بابا خوب موقعيت اضطراري بود ... حالا كدوم گوري هستين ...مهرداد : لب جاده ... منتظر ماشين ...-- واستيد اومدم ...مهرداد : نميخواد زحمت بكشي ... ما خودمون ميايم ...-- خفه شو ... تا 2 دقيقه ديگه اونجام ...مهرداد : باشه بابا آروم بيا ... خودتو به كشتن ندي ...تلفنو قطع كردم و راه افتادم .. حسابي شهر رو ريختم به هم و هرچي چراغ قرمز و چهار راه بود رد كردم ...هنوز دو دقيقه نشده بود كه رسيدم ....رضا : علي كيرم تو اون مرامت ...مزدك : آخه اون دختره ارزششو داشت ؟ ميبينم كه كير خوردي و دست از پا درازتر برگشتي !آرش : حالا يه كيرم از ما ميخوري ... ما ديگه همخونه اي نميخوايم ...تو دلم گفتم مرتيكه گوساله رو ببين ... پول پيش رو من دادم اونوقت اين داره واسه من ناز ميكنه ... ولي وقت كل كل نبود ...-- باشه بابا تمومتش كنيد ديگه ... حالا يه كاري كردم ... من رسما از همتون معذرت ميخوام ... اصلا واسه اينكه فراموش كنيد ... امشب شام و بيليارد همه مهمون من تو هتل نارنجستان ...يكم اوضاع بهتر شد ...مهرداد : ولي علي خيلي خاركسده اي ....-- باشه بابا اون خواهر نداشته ام مال تو !مزدك : چجوري اينقدر زود رسيدي ؟ وسط راه پياده شد ؟-- نه رسوندمش خونشون ... بعدش هم 3 تا چراغ قرمزو رد كردم و با سرعت 140 تا تو خيابون اصلي اومدم ....رضا : بابا اين بشر كسخله ... دفعه پيش هم داشت هممونو به كشتن ميداد ...مهرداد : رسونديش خونش ؟؟ يعني مخو زدي ؟-- نه حالا واستون ميگم ...آرش : ولي من هنوز از دستت شاكيم !-- ديگه بيا كير منو بخور ! بسه ديگه ! كون بهت بدم راضي ميشي ؟بالاخره اوضاع مرتب شد و ماجرا رو براي بچه ها تعريف كردم ... اونا هم مثل من به همين نتيجه رسيدن كه مشكل اصلي ازدواج ناموفقشه .......اونشب به نارنجستان نرفتيم چون بچه هاي دانشگاه كه اون هفته به خاطر سمينار نرفته بودن تهران همينطور شوخي شوخي خراب شدن سر ما و خونه پر از آدم شده بود ... منم در صندوقچه رو باز كردم و خلاصه شبي شده بود واسه خودش ... ولي خودم كه از سر جريان بعد ازظهر ترسيده بودم ، نه مشروب خوردم و نه سيگار كشيدم ... ميترسيدم دوباره حالم خراب بشه ... به رضا اينا سپرده بودم كه حرفي راجع به بهار با كسي نزنن ... جمعه رو هم مشغول شمال گردي شديم و شب قرار شد با چندتا از پسرا و دخترا بريم به ويلاي ما توي خزر شهر ... مزدك هم چندتا رفيق مثل خودش پيدا كرده بود كه اونا رو هم دعوت كرده بود جمعا يه 10-15 نفري ميشديم ....شماره بهار رو داشتم ولي خودم بهش زنگ نزدم و به يكي از دخترا گفتم كه زنگ بزنه و اونو هم دعوت كنه .... جوابش منفي بود ... خودم بهش زنگ زدم ....-- سلامبهار : سلام آقاي ---- شماره منو از كجا آوردي ؟-- من شماره اونجا رو خيلي وقته كه دارم ... اونجا قبلا خونه يكي از دوستام بود ... حالا از اين حرفا بگذريم ... اميدوارم كه مزاحمت نشده باشم ... با چندتا از پسرا و دختراي دانشگاه داريم ميرم شهرك ... گفتم كه تو هم بياي ...بهار : نه مرسي ... به شبنم هم گفتم ... اينجوري راحت ترم ...-- آخه از صبح تا حالا تنها نشستي توي خونه .... اينجوري كه افسردگي ميگيري ... نگران نباشه ... من قول ميديم كه بهت بد نگذره ....خلاصه خيلي بهش اصرار كردم و اونم كه گويا از صبح حسابي حوصلش سر رفته بود ، بعد از يكمي من و مون كردن گفت باشه ! پيش خودم گفتم لامصب زبون نيست كه ... مارو از تو لونش ميكشه بيرون ... ديگه اعتماد به نفسم فوله فول شده بود ...خلاصه قرار شد من برم دنبالش ... رفتم پيش بچه ها كه داشتن آماده ميشدن.....-- همه خفه شيد يه خبر مهم دارم ...رضا از توي حموم داد زد واستيد منم بيام .... رضا هم اومد و همه منتظر شنيدن خبر بودن ...خيلي جدي و خونسرد گفتم ...-- بچه ها ميخواستم كه ورود بهار رو به اكيپمون به همه تبريك بگم !همه كف كرده بودن و هركي يه چيزي ميگفت ....مهرداد : خفه شو علي ... يعني مخو زدي ؟رضا : بابا چرت و پرت ميگه ...مزدك : پس امشب ديگه ميتركونيم !آرش : يعني اونم مياد ؟-- آره ... ولي اول بايد شماها رو برسونم .... بعد برميگردم و ميارمش ...رضا : بابا چرت نگو ... يه شبه باهاش دوست شدي ؟مهرداد : اگه اينجوره كه من همين الان رسما اعلام ميكنم كم اوردم ...-- نه بابا همچين دوستي هم در كار نيست ... ولي اميدوار باشيد ...رفتيم دم شهرك و منتظر دوستاي مزدك شديم تا بتونن با ما بيان تو ... باهم رفتيم دم ويلا ...وقتي دوستاي مزدك رسيدن ديدم كه صندوق ماشينشون پر از فلش و بلك لايت و آب معدني و اينجور چيزاست ...-- امشب خبريه ؟مزدك : يه سوپرايز واسه همتون دارم ...-- خر كه نيستم دارم ميبينم !... اينا تاحالا از اين آشغالا نخوردن ... سر همه رو به باد ميديا !ولي تو دلم زيادم بدم نمي اومد ... خيلي وقت بود كه از اين كسخل بازيا در نياورده بودم ...مزدك : نه يك چهارم به هر نفر ميدم ...-- ببينم چي هست حالا ؟در كيفشو باز كرد و يه كيسه آورد بيرون كه تو حدود 15-20 تا قرص اكس بود ...مزدك : نظرت چيه ؟-- عوضي اينا رو ميخواي يك چهارم بدي ؟ اينا كه از همون دلفين آبياست ! مگه يادت نيست دفعه پيش حال همه رو خراب كرده بود ؟مزدك : نه بابا اون سري جو خراب شد ... واسه همين بچه ها فاز منفي گرفتن ....-- خفه شو ! بابا فاز منفي گرفتن !... يك چهارم زياده ... من خودم ميام قسمت ميكنم ...واسه همشون خط و نشون كشيدم كه ويلا رو بهم نريزن و خودم برگشتم به سمت شهر ....-- خفه شو بابا ! فاز منفي گرفتن !... يك چهارم زياده ... من خودم ميام قسمت ميكنم ...واسه همشون خط و نشون كشيدم كه ويلا رو بهم نريزن و خودم برگشتم به سمت شهر ....طبق معمول، بيشتر توي جاده پرواز كردم تا رانندگي ... اون زمانها سرگرميمون شده بود همين ... هر راه و مسيري رو كه بگي، تايم ميگرفتيم و ركورد ميزديم ... آخرين ركوردم هم از تهران تا آمل يك ساعت و چهل و پنج دقيقه بود ... البته بعد از اون ديگه ركورد زدن رو گذاشتم كنار ...نزديك خونه بهار كه بودم براش مسيج فرستادم ( توجه : براش مسيج فرستادم يعني زنگ نزدم توي اين داستان و داستانهاي بعد، با متد ها و روشهاي من براي ديونه كردن دخترها بيشتر آشنا ميشيد ) كه بياد سر كوچه ...هرچي داش بورد رو زير و رو كردم كه يه سي دي خوب پيدا كنم فايده نداشت ... ياد آهنگ Best Friend Money Can Buy از Tiamat افتادم ( تو اون دوران من عاشق آلبومهاي Tiamat و HiM و Obituary و خلاصه اين جور سبكها بودم )گذاشتمش توي ضبط و از يه ترك قبل از اون آهنگ شروع كردم ... بهار بعد از چند لحظه اومد دم ماشين و سوار شد ....-- سلام ... چطوري ؟بهار : سلام ... مرسي ... بچه ها كجان ؟-- اونا تو شهرك هستن ... همه باهم جا نميشديم ، اونا رو رسوندم و دوباره برگشتم ...بهار : من نميخواستم مزاحم بشم ....حرفشو قطع كردمو گفتم : نه بابا اين حرفا چيه ؟ بچه ها اين هفته، بخاطر سمينار نرفته بودن تهران ... واسه همين گفتيم دور هم باشيم ... تو هم كه همخونه اي هات رفتن تهران واسه همين از تو هم خواهش كردم كه بياي ...يكمي صحبت كرديم و تو اين فاصله من از جاده اصلي نرفتم و از راه سرخ رود كه ميون بر بود رفتم ... جاده سرخ رود از ميون مزارع كشاورزي ميگذشت و هميشه خلوت بود ... شبها هم تاريكه تاريك بود و سكوت ترسناكي داشت ... ديگه صحبت رو ادامه ندادم ...بالاخره ترك مورد علاقه من هم وقت خودنش شد و Johan Edlund با اون صداي بم و ترسناكش شروع كرد به خوندن ...we drank as much as we could and she drank more than she should .....we stumbled out of this cheap whiskey barand that is the story so far..........ميدونستم كه ترسيده ... ولي بازم حرفي نزدم ... ميخواستم كه مجبورش كنم تا اين بار، اون سر صحبت رو باز كنه .... بالاخره نتونست طاقت بياره و گفت ....بهار : اينجا كجاس ؟ خيلي ترسناكه ...-- اينجا جاده سرخ روده ....ميون بر زدم كه زودتر برسيم ... نميترسي كه ؟بهار : راستشو بخواي چرا ... يكم مي ترسم ...دستش رو كه روي صندلي بود براي يه لحظه گرفتم و با يه لحن پدرانه گفتم :-- نترس ... الان تموم ميشه ...سرعتمو بيشتر كردم و بالاخره به جاده اصلي رسيديم ....-- خب اينم از جاده اصلي ... خوشت اومد چه ميون بري زدم ؟بهار : نه ... من همون جاده اصلي رو ترجيح ميدم ... حالا كيا اونجا هستن ؟-- مزدك و دو تا از دوستاش .. با گلاره و سولماز و شقايق و سپيده ... مهرداد هم كه طبق معمول با ترانه و هموخونه اي هاش ... رضا و آرش و سامان و پيام ... و من و شما .بهار : چقدر زياد ! ... حالا برنامتون چيه ؟-- نميدونم ... به هر حال هر چي باشه خوبيش اينه كه تو اين شب خسته كننده دور هميم و حوصلمون سر نميره ...بهار : راستش منم خيلي حوصلم سر رفته بود ... مرسي كه منم دعوت كردين ....-- مرسي از تو كه به بچه ها افتخار دادي ....خلاصه تو همين صحبتها بوديم كه رسيديم دم ويلا ...از ماشين پياده شديم ... صداي موزيك خيلي بلند بود و از پشت پنجره سايه بچه ها زير نور فلش و بلك لايت معلوم بود .... پيش خودم گفتم آخه مگه يه ضبط فسقلي چقدر ميتونه صدا داشته باشه ؟!؟!؟! ... همراه بهار و در حالي كه جفتمون تعجب كرده بوديم ، وارد ويلا شدم ... نور فلش چشممو ميزد و درست نميتونستم ببينم ... دنبال ضبط ميگشتم صداشو كم كنم كه چشمم به آرش افتاد ... رفته بود روي نيم طبقه بالا ... از ميون بچه ها كه مثل ديونه ها بالا و پائين ميپريدن رفتيم پيشش ... ديدم كه لپ تاپ رو وصل كرده به آمپلي فاير و اونم وصله به دو تا باند بزرگ ! ... بهار صدامو نميشنيد و با فرياد بهش گفتم تو برو تو يكي از اتاقا لباستو عوض كن ... دست آرش رو گرفتم و بردم تو اتاق ....آرش : به به داش علي .... سيستمو حال ميكني ؟ آخر حرفه ايه !-- اين باندا از كجا اومدن ؟ صداش داره تا سر شهرك ميره ...آرش : مال دوستاي مزدكه ... بابا خيلي كارشون درسته ....-- دوتا باند زياده ... من ميرم يكيشو قطع كنم ....آرش : اااه زد حال نزن ديگه ... تازه بچه ها هاي شدن !-- چي شدن ؟ مگه قرصها رو خوردن ؟؟؟؟؟آرش : آره بابا مزدك قسمت كرد .....-- عجب نفهميه ! چقدر به هر نفر داد ؟آرش : همون يك چهارم ديگه .....-- مگه من نگفتم يك چهارم زياده ؟؟؟ به من ربطي نداره ... هركي حالش خراب شه خودتون بايد كولش كنين و ببرين درمونگاه ...آرش : فعلا كه همه توپه توپن ... تو و بهار هم برين ازش بگيرين ...با خنده گفتم : من ديگه بعد از ماجراي ديروز خايه نميكنم غير از مشروب چيز ديگه اي بخورم!رفتم بيرون و صداي موزيك رو يكمي كم كردم ... از اون بالا يه نيگا به پائين انداختم ... باورش سخت بود كه اينا همون بچه هاي دانشگاه هستن ... از همه جالب تر رقصيدنشون بود با موزيك ترنس ... از اونم جالب تر سامان بود كه اون پائين وسط هال واستاده بود و دستهاشو مثل صليب باز كرده بود و فرياد ميزد ... به خودم گفتم اين اول از همه كارش به درمونگاه ميكشه ... تو همين فكرا بودم كه بهار اومد كنارم و مشغول تماشاي پچه ها شد ...رفتم بيرون و صداي موزيك رو يكمي كم كردم ... از اون بالا يه نيگا به پائين انداختم ... باورش سخت بود كه اينا همون بچه هاي دانشگاه هستن ... از همه جالب تر رقصيدنشون بود با موزيك ترنس ... از اونم جالب تر سامان بود كه اون پائين وسط هال واستاده بود و دستهاشو مثل صليب باز كرده بود و فرياد ميزد ... به خودم گفتم اين اول از همه كارش به درمونگاه ميكشه ... تو همين فكرا بودم كه بهار اومد كنارم و مشغول تماشاي پچه ها شد ...برگشتم و نگاهش كردم ... يه تاپ نسبتا كوتاه چرمي پوشيده بود كه مثل سرخ پوستا از بالا تا پائين ريش ريش بود و دور سينه هاش رو محكم گرفته بود ... گهگاهي نافش از اون پائين معلوم ميشد و شلوارش هم يه شلوار سفيد و كتون نيمچه بگي ! تا اوموقع تيپ اونجوري نديده بودم ... با اينكه عجيب بود ولي به نظرم جالب اومد .... و سامان همچنان مشغول فرياد زدن بود !بهار : اينا چرا اينجوري ميكنن ؟-- دارن ميرقصن ديگهبهار : اينجوري ؟ اين سامان چرا خشك شده اون وسط ؟ صداش گرفت از بس داد زد ...-- الان درستش ميكنم تو همينجا واستا ....از پله ها رفتم پائين و مزدك رو گير آوردم ... داشت آب ميخورد ... از پشت محكم با دست زدم تو كمرش .. آب پريد تو گلوش و شروع كرد به سرفه كردن ....مزدك : علي دهنتو گائيدم ... شد يه دفعه يه سيخونكي به ما نزني ؟-- من بايد دهن تورو بگام ... مگه نگفتم يك چهارم زياده ؟مزدك : كجاش زياده بابا همه توپه توپيم ....به سامان اشاره كردم و گفتم : پس نكنه اونم مسيحه كه ظهور كرده ؟ يه ساعته سوزنش گير كرده و همون وسط مونده !مزدك : ااا من ميگم صداي داد از كجا مياد ... از اين پائين معلوم نبود ....باهم رفتيم طرف سامان ... دستمو گذاشتم رو پيشونيش ... داغه داغ بود ....سامان در حال فرياد زدن گفت : واااي علي داره از دستام نور ميزنه بيرون ... خيلي چيز رديفيه !-- آره سامان جون خوب ميشي غصه نخور .... مزدك بگير ببريمش تو آشپزخونه ... داغ كرده !سامان : ولم كنيد بابا حالم خوبه ... دارم ميرم فضا ....مزدك : خفه شو سامان ! ... اوه اوه آره داغه ... خوب شد ديدمش ...با همديگه سامان رو گرفتيم و به زور برديمش تو آشپزخونه .....-- گوساله از طب داري ميسوزي خودت حاليت نيست ...سامان : نه بابا فقط خونه يكم گرمه ....مزدك : مثل اينكه يكم زيادي زده ! چجوري تو زمستون خونه بدون بخاري گرم ميشه ؟-- احمقي ديگه ! بهت گفتم يك چهارم واسه اينا زياده !مزدك : حالا بيا سرشو بگيريم زير شير آب تا حالش بدتر نشده ... بيا سامان ميخوايم بريم آب تني !-- مواظب باش سرتو نياري بالا كه شير آب از دهنت ميزنه بيرون !خلاصه سامان رو سپردم به مزدك و اومدم بالا ... ديدم كه بهار هم بدش نيومده و داره با موزيك يه تكوني به خودش ميده ...-- چطوري ؟ اوضاع مرتبه ؟بهار : آره ... آرش ميگه بچه ها اكس خوردن .... مثل اينكه خيلي باحاله ...-- والا چي بگم باحاليش كه آره باحاله ولي من كه امشب فقط مشروب ميخورم ....بهار : من تاحالا نخوردم خطري كه نداره ؟پيش خودم گفتم يا الان خودم ميرم پائين و يه كوچولو براش ميارم تا بخوره .... يا گير مزدك ميافته و به اينم يك چهارم ميده ...-- والا خطر رو هم كه چه عرض كنم .... ميخواي يكم براي تو هم بيارم ....بهار : باشه الان ميام ....داشتم از پله ها مي اودم پائين كه گلاره رو ديدم ... اونم حالش خراب شده بود و دوست مزدك هم از فرصت استفاده كرده بود و داشت بهش ور ميرفت ... ديگه حالم داشت از اين وضيعت بهم ميخورد ... پريدم پائين و دست گلاره رو گرفتم و با خودم كشوندم تو آشپز خونه -- بفرما اينم دوميش ! مزدك من پدرتو در ميارم !مزدك : بابا چيزي نيست كه اينم داغ كرده .... بيا گلاره تو هم بايد شنا كني .... سامانو ببين چقدر حالش بهتر شده ....سامان داشت با سر و كله خيس دم در آشپزخونه هد ميزد ...-- بيا گلاره برو سرتو بگير زير آب ... مزدك به اين رفيقاتم بگو دست از پا خطا كنن گردنشونو ميشكونم ... به همه آب بده بخورن ... من ميرم در خونه رو قفل كنم ....مزدك : مگه چيكار كردن ؟درحالي كه داشتم ميرفتم به گلاره اشاره كردم و گفتم : اگه دير رسيده بودم ترتيبشو داده بود ...رفتم در خونه رو قفل كردم كه كسي به سرش نزنه بره بيرون ... برگشتم و از مزدك يه تيكه از اون يك چهارمها گرفتم و گششو با چاقو تراشيدم تا تقريبا دو سومش موند ... بايه ليوان آب رفتم بالا ...-- بيا بخور ... پشتش هم آب بخور ...بهار : مرسي ...قرص رو خورد و به رقصيدن ادامه داد ....-- من ميرم دم ماشين مشروب بردارم ... مشغول باش ... راستي اگه ديدي كسي حالش داره خراب ميشه به مزدك بگو ....بهار : باشه حتما ....رفتم دروباز كردم و اومدم بيرون ويلا ... مشروب رو توي لاستيك زاپاس 206 ، به جاي جك گذاشته بودم ( خيلي جاي توپيه و عمرا كسي شك نميكنه حتما ازش استفاده كنيد )خلاصه دهنم سرويس شد تا لاستيك رو آوردم پائين و مشروب رو از توش برداشتم و دوباره لاستيك رو جا زدم .... برگشتم توي ويلا ... ديدم كه بهار هم اومده پائين وسط بچه ها و داره ميرقصه ... رفتم تو آشپزخونه و دستم رو شستم ... مزدك داشت آب ميخورد ....-- چي شد ؟ ديگه اورژانسي نداريم ؟مزدك: نه پيمان هم حالش بد شده بود ... بهار اومد بهم گفت ....-- بابا توهم ريدي با اين قرص تقسيم كردنت ....به بهار اشاره كردم و گفتم : ديدي با كمتر از يك چهارم هم آدم توپ ميشه ؟مزدك با خنده گفت : بابا كجاي كاري اومد به من گفت هيچيم نشده ... منم يه كم ديگه بهش دادم ....انگار يه سطل آب يخ خالي كردن روسرم .... براي اولين بار تو زندگيم احساس كردم كه اگه مزدك رو همين الان با دستام خفه كنم ، خدمت بزرگي به بشريت كردم ....-- من چه گناهي كردم كه گير شما كسخلها افتادم ؟؟؟؟ مگه نديدي داره حالشون خراب ميشه ؟؟؟ ديگه الان ميزنم لهت ميكنم !يقشو گرفتم و چسبوندمش به ديوار ....مزدك : بابا خودم حسابش دستم بود ... يه نصف يك چهارم بهش دادم ... با اوني كه تو دادي بهش ميشه اندازه يك چهارم ديگه .....-- آخه نفهم ... گاو بيشتر از تو سرش ميشه.... اين كه از يك چهارم هم زد بالا ....مزدك : ااا راست ميگي ها ... ميگن آشپز كه دوتا ميشه ..... حالا چيكارش كنيم ؟؟؟؟-- من ديگه كم آوردم ... گور پدر همتون ... برو ببين همه سالمن يا نه ....مزدك همينطور در حال رقصيدن رفت وسط جمعيت .... تو اون تاريكي نفهميدم چيكار كردم و بالاخره يه ليوان و يكم يخ پيدا كردم و تا لبش ودكا ريختم ...همينطور كه زير لب داشتم به مزدك فهش ميدادم يه قلپ گنده خوردم .... هنوز گرم بود و بد مزه ... ولي انگار كه با خودم لج دارم همشو يه ضرب خوردم .... مزه بدش حالمو داشت به هم ميزد كه يهو چشمم به جمعيت افتاد و بهار كه خيس عرق شده بود و حركات عجيبي ميكرد .... رفتم ميون بچه ها ... مزدك داشت با سپيده لاس ميزد و بيخيال بهار شده بود ...-- حالت خوبه بهار ....بهار : آره خيلي خوبه ... ميخوام تا صبح برقصم ....-- بيا آب بخور .... آب بدنت تموم ميشه ....بطري آب رو بهش دادم و گفتم : اگه ديدي داره گرمت ميشه بيا تو آشپزخونه و سرتو بگير زير شير آب ... منم اونجا دارم مشروب ميخورم ....بهار : باشه ... توهم بخور بيا اينجا ....زود رفتم تو آشپز خونه و يكم ديگه براي خودم ريختم و يه سيگار هم پشتش روشن كردم ... يكمي حالم خوب شد و منم كه خيلي دلم ميخواست با بهار برقصم رفتم و مشغول رقصيدن شدم ... يكمي رقصيديم و مسخره بازي در آورديم و مواظب بهار بودم كه حالش بد نشه .. منم حالم خوب شده بود و داغ شده بودم ... بهار ديگه داشت تو يه عالم ديگه سير ميكرد و هي دستو پاش ميخورد تو سر و كله مردم ... دستشو گرفتم و بردمش تو آشپزخونه ... تو دلم خدا خدا ميكردم كه كارش به درمونگاه نكشه .... داشت چرت و پرت ميگفت و درس نميتونست حرف بزنه ....-- بهار بيا سرتو بگير زير آب ...بهار : حالم بده ... حالم داره بهم ميخوره ...-- نترس چيزي نيست ... بيا به سر و صورتت آب بزن بهتر ميشي ...خم شد تا سرش رو بگيره زير آب كه با كنوش محكم زد به من كه پشتش واستاده بودم .... تو دلم گفتم عجب كون سفت و گنده اي داره پدرم در اومد ... اونم چيزي حاليش نبود و همچنان سرش رو گرفته بود زير آب ... شير آب رو بست و نشست روي زمين ... همه آرايشش ريخته بود توي صورتش ... صورتش رو با دستمال تميز كردم ....-- بهتر شدي بهار جون ؟بهار : نه حالم خوب نيست ...-- آخه چرا اضافه خوردي ؟ همش تقصير منه .....بهار : حالا چيكار كنم ؟-- پاشو بريم تو حموم يه دوش آب سرد بگير خيلي حالت بهتر ميشه ...به زور تا دم حموم كشوندمش ... درست نميتونست سر پاش واسته ...بهار : تو نيا من خودم ميرم ...-- نه حالت خوب نيست ميخوري زمين ... سرت ميخوره تو در و ديوار ...بهار : پس اصلا نميرم ....-- نترس بابا .... با لباس برو زير دوش ... منم رومو ميكنم اينور ... وگرنه حالت بهتر نميشه ها خلاصه راضي شد و رفت زير دوش و به ديوار تكيه داد .... آب رو باز كردم ... از سردي آب جيغ كشيد و خواست بره كنار ولي نگهش داشتم ... چند لحظه اون زير موند و بعد آب رو بستم ... شلوار سفيدش حالا خيس شده بود و چسبيده بود به پاهاش ... از زير شلوار پاهاي بلند و باريكش معلوم بود و حتي گلهاي شرتش رو هم ميتونستم ببينم ...يكم حالش بهتر شد... حوله رو بهش دادم و گفتم خودتو يكم خشك كن .........يكم حالش بهتر شد... حوله رو بهش دادم و گفتم خودتو يكم خشك كن ......... صورتش بدون آرايش خيلي معصوم و خوشكل بود ... معلوم بود كه پوست خيلي لطيف و تميزي داره .. بر خلاف بعضي از دخترا كه اگه يه رو آرايش نكنن، نميشه بهشون نگاه كرد ! ......بهار : خيلي سردمه ....-- حوله رو بپيچ دور خودت ... ببخشيد بهار جون ... من واقعا خودمو مسئول ميدونم ....بهار : نه ... حق با تو بود ... نبايد اون نصفه قرص رو ميخوردم ....-- ميخواي يه چيزي برات بيارم بخوري ؟بهار : جلو بچه ها تابلو شدم ؟-- نه بابا تو اون شلوغي و زير نور فلش، من اگه باباي خودمم ببينم نميشناسم .... اصلاكسي حواسش به تو نبود ....بهار : حالا لباسامو چيكار كنم ؟-- تو حوله رو بپيچ دورت تا من فعلا برم يه چيزي بيارم كه بخوري ....اومدم بيرون و رفتم به سمت آشپزخونه .... آقاي كير ميگفت احمق جون برو سراغش ديگه ... چرا دست دست ميكني ؟ ... ولي واقعيتش اين بود كه من اصلا از اين كه از حال بد بهار سو استفاده كنم ،خوشم نمي اومد ... تازه من به يه شب و يه بار سكس زوركي فكر نميكردم و واقعا ميخواستم كه باهاش دوست بشم .... يكم خوردني پيدا كردم و با يه بطري آب برگشتم ... واقعا هم توي اون شلوغي كسي اصلا از من نميپرسيد كه تو حموم ميري چيكار ؟ ... هركي تو حال خودش بود .... در حموم رو باز كردم و رفتم تو ... روي زمين پاهاشو جمع كرده بود و تكيه داده بود به ديوار و چشماش رو بسته بود .... رفتم جلو و خوردنيها رو بهش دادم .... چشمهاش رو كه گاهي عسلي به نظر ميرسيد و گاهي سبز ، باز كرد ... نشستم و زل زدم بهش ... دوست داشتم همينجور بشينم و نگاهش كنم ... مثل اينكه خيلي گرسنه بود و همه رو خورد .... خودش هم از اين كه همه خوردنيها رو خورده بود خندش گرفته بود ...بهار : من هنوز حالم زياد جالب نيست ... نمي خوام تو دانشگاه تابلو بشم ... اگه با اين سر و وضع خيس برم بيرو خيلي بد ميشه ....-- اخه اينجا كه لباس اونم براي تو پيدا نميشه ....بهار : پس چيكار كنم ؟ من حاضرم تا صبح اينجا بلرزم ... ولي بچه ها منو با اين ريخت نبينن رفتم جلو و دستشو محكم گرفتم ...-- نگران نباش ... پاشو .... ميبرمت خونه ... اونجا لباساتو عوض كن ....بهار : خيلي راهه كه .... تورو هم تو دردسر انداختم ....-- پاشو اشكال نداره ... منم دوست ندارم به خاطر من تو دانشگاه تابلو بشي ...بلندش كردم و رفتم در حموم رو باز كردم ... همه مشغول به كار خودشون بودن .....-- بدو برو دم در ... منم الان ميام ...بهار سريع از كنار بچه ها رفت پشت در ويلا ..... مهرداد رو پيدا كردم چون اون از بقيه عاقل تر بود ... بهش ماجرا رو گفتم و سفارش كردم مواظب بچه ها باشه و به كسي هم نگه .... كليد يدك ويلا رو بهش دادم رفتم دم در ... بهار حسابي داشت ميلرزيد .... سريع درو باز كردم و نشوندموش توي ماشين ... ذوباره درو قفل كردم و خودمم نشستم تو ماشين ....-- ااا راستي اينجوري كه نميشه بريم .... يه لحظه فكر كدم اينجا لوس آنجلسه ....بهار : آره خوب شد گفتي ... ميري مانتو وسايلمو بياري ؟ ... فقط ترو خدا بخاري رو روشن كن كه دارم ميميرم .....بخاري رو روشن كردم و درجشو گذاشتم رو 30 و دوباره برگشتم و رفتم از توي اتاق وسايل بهار رو برداشتم ... مانتوش بوي عطر جالبي ميداد و توراه حسابي بوش كردم .... پريدم تو ماشين و بهار مانتو و روسريشو نصفه و نيمه تنش كرد ... طبق معمول پرواز كردم به سمت شهر !-- ببخشيد كه تند ميرم ... هرچي زودتر برگرديم بهتره ....بهار كه بخاري رو بغل كرده بود حرفي نزد .... رسيديم سر جاده سرخ رود و پيچيدم سمت اون طرف ...بهار : ترو خدا از جاده اصلي برو اينجا خيلي ترسناكه ....-- آخه اين وقت شب هميشه تو محمود آباد ايست ميذارن ... نمي خواي كه با اين حال گير اونا بيافتيم .... تازه اينجا توي روز خيلي قشنگه .....بهار : ترو خدا از جاده اصلي برو اينجا خيلي ترسناكه ....-- آخه اين وقت شب هميشه تو محمود آباد ايست ميذارن ... نمي خواي كه با اين حال گير اونا بيافتيم .... تازه اينجا توي روز خيلي قشنگه .....وارد جاده سرخ رود شديم .... يكمي كه گذشت، بهار بي مقدمه پريد و دست راستمو محكم بقل كرد.... نميدونم از ترس ميلرزيد يا از سرما .... جاده مستقيم بود و خلوت ... با زانوم فرمون رو ثابت نگه داشتم و دست چپم رو از روي فرمون برداشتم و شروع كردم به نوازش صورت و موهاش ... همينطور كه چشمم به جاده بود باهاش حرف ميزدم .... نترس ... اينجا زيادم ترسناك نيست ... چشماتو ببند و به چيزاي خوب فكر كن ... اونقدر دلداريش دادم تا به آخراي راه فرعي رسيديم ... آرومتر شده بود و هنوز چشمهاش بسته بود .... بايد دنده رو عوض ميكردم ... متوجه شد و دستمو ول كرد ... پيچيدم توي جاده اصلي و خيلي زود وارد شهر شديم ... شهر خلوت و ساكت بود ... رسيديم دم در خونش ...-- خب ديگه رسيديم ... زود لباساتو عوض كن و بيا ....بهار : نه تنها ميترسم ... تو هم بيا بالا....تودلم گفتم اون از گرس كه منو شير كرد و فرستاد جلو ... اينم از اكس كه اينو موش كرده و داره منو به خونش دعوت ميكنه ! ... بدم نميوميد خونشونو ببينم ... ظاهرو حفظ كردم و يكم بهونه آوردم و آخرش قبول كردم ....خيلي آروم و بي سر و صدا از جلوي در صاحب خونشون كه طبقه همكف بود گذشتيم و رفتيم بالا..در آپارتمان رو باز كرد و رفتيم تو ... خونه گرم و نرمي بود و بر خلاف خونه ما، خيلي تميز و مرتب ... روي كاناپه اي كه نزديك در بود نشستم ....-- خوب ديگه ... برو لباستو عوض كن و موهاتم خشك كن و بيا ... منتظرم ....بهار : باشه .. مرسي ..چشمم رو بسته بودم و داشتم استراحت ميكردم و به كاراي اونروز بهار فكر ميكردم ... چند لحظه اي گذشت كه صداي بهار منو به خودم آورد ...بهار : چاي ميخوري ؟چشمامو باز كردم و بهار رو ديدم كه داشت از جلوي من به سمت آشپز خونه ميرفت و با حوله موهاش رو خشك ميكرد ... بازهم يه تاپ نسبتا كوتاه آجري و چسبون پوشيده بود و يه شلوار لي برموداي آبي پررنگ ... پيش خودم گفتم چه نيم رخي ! ... حالا قد بلندش بيشتر به چشم ميومد و سينه هاش از بالا و كونش از پائين خودنمائي ميكردن ....-- منظورت اين نيست كه الان ميخواي چاي درست كني ؟؟؟؟بهار : زياد طول نميكشه ... احساس ميكنم اگه چاي بخورم حالم بهتر ميشه ...يكم زير لب غرغر كردم و دوباره چشامو بستم .... متوجه شدم كه بهار از آشپزخونه اومد بيرون ... چشامو باز كردم و ديدم كه اومد و اون سر كاناپه نشست ... تو دلم گفتم ترو خدا ببين .. منو به زور كشونده تو خونش حالا واسم كلاس ميذاره و ميره اونطرف ميشينه ....چشامو باز كردم و ديدم كه اومد و اون سر كاناپه نشست ... تو دلم گفتم ترو خدا ببين .. منو به زور كشونده تو خونش حالا واسم كلاس ميذاره و ميره اونطرف ميشينه .... پيش خودم گفتم حالا كه بيكاريم بذار ببينم از چي ناراحته ....-- حالا كه بيكاريم ... البته اگه دوست داري ... تعريف كن ببينم چي باعث شده كه اينقدر افسرده و ناراحت باشي ؟دوباره قيافش رفت تو هم ... آهي كشيد و گفت ...بهار : ولش كن خودم باهاش كنار ميام ...-- من نميخوام اسرار كنم و اينم آخرين باريه كه ازت ميخوام ... ولي امتحان كن ... شايد بتونم كمكت كنم ....يكمي گذشت و من همينجور زل زده بودم بهش و منتظر جواب بودم ... بالاخره به حرف اومد و ماجرا رو تعريف كرد .... حدسم درست بود و مربوط ميشد به ازدواجش با اون پسره ... خلاصه ماجرا اين بود كه بهار و پسري به اسم امير تو تهران يه مدتي باهم دوست بودن و خلاصه اوضاع خيلي خوب بوده و همديگه رو خيلي دوست داشتن تا اينكه پسره با هزار بدبختي ميره خواستگاري و خلاصه با بهار عقد ميكنه تا بعد از اينكه درس بهار تموم شد عروسي بگيرن و برنو سر خونه زندگيشون ... ولي بعد از اينكه عقد ميكنن يهو پسره از اين رو به اون رو ميشه و صبح تاشب به بهار گير ميده كه اينو بپوش و اونو نپوش و آرايش نكن و نرو شهرستان درس بخون و خلاصه غيرتي بازي درمياره و زندگي رو به جفتشو زهر مار ميكنه ... آخرش هم يه انگ رابطه با پسر به اين بدبخت ميزنه و دوتا خونواده رو ميندازه به جون هم و پدر بهار هم طلاقش رو از پسره ميگيره .......بهار : من ديگه از اون روز يجوري از پسرا بدم ميومد ....ديگه كم مونده بود بزنه زير گريه .... منم ديدم كه كاري جز دلداري دادنش و حرفاي پدرانه ازم بر نمياد ...-- واقعا كه ماجراي تلخي بود ... ولي آخه اينجوري هم كه نميشه .... همه آدما كه مثل هم نيستن .... اگه نظر منو بخواي فكر كنم امير يه مشكلي چيزي داشته ... همينم كه دختر خوب و خوشگلي مثل تورو ول كرده آدم به عقلش شك ميكنه ! حالا گذشته از اين حرفا يه اتفاقي افتاده و تو به اندازه كافي از ازدواج با امير ضربه خوردي ... ديگه چرا بهش اجازه ميدي تا آخر عمرت عذابت بده ... از ذهنت بندازش بيرون ... از زندگي لذت ببر ... دنيا كه به آخر نرسيده ......خلاصه كلي براش حرف زدم و نسخه پيچيدم ... ديگه دهنم كف كرده بود كه بهار بلند شد و رفت كه چاي رو بياره ...به نظرم آرومتر شده بود و يجوري حرفاي من به دلش نشسته بود ... چاي رو آورد و گذاشت روي ميز ... ايندفعه نزديكتر نشست .... دوتا دست كوچولوشو گرفتم تو دستم و با خنده بهش گفتم ...-- پس ديگه همه چيز رو فراموش كن ... انگار كه اصلا همچين اتفاقي نيافتاده ... باشه ؟بهار : مرسي كه به حرفام گوش دادي ....-- من هر كاري براي خوشحالي و آرامش تو و بقيه دوستام ميكنم ....( اينجا هم يكي از اون نكات ظريف نهفتست ... يعني فكر نكني من دارم واسه تو فقط از اين كارا ميكنم ... اونم چون براي دوست شدن باهات دارم جون ميدم ... مطمئن باشيد كه اگه دختري بفهمه كه شما خيلي دلتون ميخواد باهاش دوست بشيد پدرتونو در مياره تا رضايت بده )خلاصه چاي رو خورديم و يكم اون از مهربوني و شخصيت من گفت و يكم من هندونه زير بغلش گذاشتم و آخر مانتو و روسريشو پوشيد كه برگرديم ... دوباره از همون راه سرخرود برگشتيم و رسيديم به شهرک.... رسيديم دم ويلا و رفتيم تو .... ديگه آخراي برنامه بود و همه خسته شده بودن ... خلاصه اينکه کسي نفهميد که ما کجا رفته بوديم و چي شده ... آخر شب هم بعد از شام هرچي پتو و زير اندازو از اين جور چيزا تو ويلا بود ، پهن كرديم توي هال و قرار شد همه همونجا بخوابن ... هركي يه طرف ولو شد و بعضيها هم كه از قبل خوابشون برده بود .... منم رفتم درست دم پله هاي بالا خوابيدم كه يه وقت كسي به سرش نزنه با دخترا بره بالا و خلاصه بله ديگه .... چراغا رو خاموش كرديم و همه خوابيدن .... منم تازه خوابم برده بود كه با يه صداي جيغ وحشتناك از خواب پريدم ... آرش بود كه يه ملحفه سفيد انداخته بود روي سرش و وسط هال داشت ادا در مياورد و جيغ ميكشيد .... با اينكه ديگه اينجور چيزا برام عادت شده بود و هر شب تو خونه از اين برنامه ها داشتيم ولي اعتراف ميكنم كه براي يه لحظه حسابي ترسيدم و از جام پريدم ..... دخترا هم كه ديگه نگو ... از صداي جيغشو گوشم داشت كر ميشد .... آخر آرش خنده كنان محلفه رو زد كنار و شروع كرد هر هر خنديدن ... هركي هرچي دم دستش بود پرت كرد طرفش و يه فحشي بهش داد ... دوباره خوابيديم ..... باز داشت چشمم گرم ميشد كه احساس كردم يكي داره ميره بالا ... تو يه حركت پريدم و پاشو گرفتم .....-- كجا ؟؟بهار : منم بابا چرا اينجوري ميكني ؟-- ا تو كه هنوز بيداري ؟ بالا ميري چيكار ؟بهار : خوابم نميبره ... با اون شوخي مسخره رفيقت خواب از سرم پريد ..........-- آهان حالت بهتره ؟بهار : حالا پامو ول كن دردم گرفت ...-- ااا ببخشيد حواسم نبود ...بهار : كليد چراغ كجاس هيچي نميبينم ...-- چراغ ؟ نكنه ميخواي همه دوباره بيدار شن ؟بهار : رفيقات خرخر ميكنن اعصابم داره خورد ميشه ...لوازم آرايشم هم تو اتاق جا مونده مي خوام بر دارم ... اينجوري كه نميشه .... خيلي تاريكه ميترسم ....-- نه چراغو روشن نكن ... من ميبرمت ... دستمو بگير و آروم بيا ....دستش رو گرفتم و آروم بردمش بالا ....-- كدوم اتاق بود ؟ ....بهار : اين يكي ...با هم رفتيم توي اتاق ....بهار : حالا ميشه چراغو روشن كني ....-- واستا درو ببندم ....درو آروم بستم و چراغو روشن كردم .... بهار رفت و از كنار تخت يه كيف كوچولو رو كه لوازم آرايشش توش بود برداشت ... چشمش به گيتاري گه كنار اتاق بود افتاد ...بهار : اين مال توئه ؟-- آره ...بهار : يه آهنگ برام ميزني ....-- الان ؟ مثل اينكه اثر قرصا هنوز سرجاشه ! ... همه بيدار ميشن ...بهار : يه كوچولو ... ميخوام ببينم بلدي يا نه ....-- باشه فقط يه كوچولو ... بعدشم ميري مثل دختراي خوب ميخوابي ...بهار : باشه ....آروم گيتارو برداشتم و نشستم روي تخت، كنار بهار و با هزار بدبختي يه ملودي ملايم براش زدم ....-- خب ديگه اينم از گيتار بريم بخوابيم تا كسي بيدار نشده ....بهار : ااا اين كه خيلي كم بود ... بازم بزن ...بهار گير داده بود و منم كه خوابمو تو دنيا با هيچ چيزي عوض نميكنم كلافه شده بودم .... بالاخره قبول كردم و گل مريم رو خيلي آروم تا آخر براش زدم .... برگشتم و گيتار رو آروم گذاشتم روي زمين .... خواستم از جام بلند شم كه بهار همونطور كه نشسته بود دراز كشيد و سرشو گذاشت روي پام .... انتظار اين كارش رو نداشتم و جا خوردم ....يكم به مخم فشار آوردم تا تازه دستگيرم شد كه چي شده .... چشماشو بسته بود و پاهاشو جمع كرده بود و بادستش بغل كرده بود .... مثل ني ني كوچولوها خوابيده بود .... يكم نوازشش كردم و از سر شوخي براش لالائي خوندم .... ولي انگار كه جدي جدي خوابيده بود ... با اينكه خوابم ميومد از شونه كردن موهاي قشنگش با دستم لذت ميبرم ... خيلي نرم و لطيف بودن .... آقاي كير كه فكر كنم از اون پائين داشت يه چشمي به گوش بهار كه روي پام بود نگاه ميكرد گفت بابا يه نگاه هم به جاهاي ديگه بنداز ... يكم سرمو آوردم عقب ... اولين چيزي كه نظرمو جلب كرد شرت لامبادائي و مشكي رنگش بود كه از پشت شلوارش افتاده بود بيرون .... كمرش يه قوس قشنگ ميخورد و يكم پائين تر كونش داشت خودنمائي ميكرد ... انگار كه الانه درز شلوار پاره بشه و بيافته بيرون .... رو به جلو خم شدم ... سينه هاش كه بين دستاش جمع شده بودن رو از يقه بازه تاپش ميتونستم ببينم .... سوتينش که مثل شورتش از جنس دانتل مشکي بود رو هم ميتونستم ببينم .... كلي با سليقش حال كردم ... آقاي کير امونم نميداد و همش تو سرم ميخوند که دست بکار شو .... ولي ته دلم هنوز مطمئن نبودم ... با خودم ميگفتم من که تازه ديروز با بهار صميمي شدم .... تازه معلوم نيست با اون بلائي که امير سرش آورده هنوزم ميخواد با کسي سکس داشته باشه يا نه ؟... تو همين فکرا بودم که برگشت و يکم جابجا شد .. حالا صورتش روبه من بود و نفسش رو روي شکمم ميتونستم حس کنم .... پيش خودم گفتم جواب اين سوالا فقط يه چيزه ... بايد از خودش بپرسم ! سرش رو بادستم بلند کردم و گذاشتمش روي بالش .... اين کارو يه جور تابلوئي کردم که هرکسي ديگه اي بود بايد از خواب مي پريد ... ولي بهار اشتباه کرد و بازم خودشو به خواب زد .... فهميدم که بر خلاف ظاهرش حسابي بيداره و منتظر ! ... تو دلم گفتم پس ميخواي بازي کني ؟ امشب شده کون خودمم پاره بشه اين بازي رو ازت ميبرم .... خم شدم تا دم صورتش رفتم .... ميتونست نفسمو روي لباش احساس کنه ولي اومدم بالا و گونش رو بوسيم .... روي پهلو کنار بهار دراز کشيدم و در عرض چند دقيقه خوابم برد ... حتي بعضي وقتا خرخر هم ميکردم اما تمام وجودم شده بود گوشهام و منتظر بودم ... چند دقيقه گذشت و بازم بهار خودش رو تابلو کرد ... صداي باز شدن و کشيده شدن پلک چشمهاش رو روي بالش شنيدم ... خيلي احساس عجيب و خوبي داشتم .... مثل يک شکارچي که کمين کرده و منتظر حرکت طعمه خودشه ... داشتم از شدت هيجان ميمردم ... ولي به زور ريتم نفسهامو کند نگه ميداشتم و در عوض نفسهاي عميق تر ميکشيدم ..... يه تکوني به خودم دادم و شروع کردم به خرخر کردن که مطمئن بشه خوابم ....خيلي آروم بلند شد و چراغ رو خاموش کرد و دوباره خيلي آروم برگشت سر جاش ... اونقدر گوشامو تيز کرده بودم که انگار صداي فرشته ها رو هم داشتم ميشنيدم ... گرماي چيزي رو روي دستم که روي بالش بود احساس کردم و بعد از اون نوک انگشتهاي بهار رو که به موهاي دستم ميخوردن و قلقلکم ميدادن ( اونقدرا هم پشمالو نيستما ) ... يکم گذشت و آروم شروع کرد به لمس کردنه روي دستم .... داشتم ديوونه ميشدم ولي مقاومت کردم .... يکم به موهاي سرم ور رفت و دوباره دراز کشيد ... ولي اينبار خيلي نزديکتر .... گرماي بدنش رو ميتونستم حس کنم ... حتي ضربان قلبش رو که از هيجان تند تند ميزد ميشنيدم ... نفسش به صورتم ميخورد .... فقط کافي بود که يکم برم جلوتر تا طعم لبهاش رو بچشم ... خيلي منتظر شدم ولي انگار که ديگه نميتونست از اين جلوتر بره .... آقاي کير از اون پائين داد زد بابا يه کاري بکن ! ... همونطور که خواب بودم يه تکون کوچيک خوردم و لبهام چسبيد به چونش درست زير لبهاي بهار .... بعد انگار که ازخواب پريده باشم دوباره برگشتم عقب و اينبار رو به سقف خوابيدم ... داشت ديوونه ميشد و خودمم داشت پدرم در ميومد ... ولي تو دلم گفتم خودت اين بازي رو شروع کردي ... خودتم بايد تمومش کني .... پيش خودم داشتم فکر ميکردم که يعني اونم لان داره آقاي کيرو ديد ميزنه يا نه ؟ .... يکمي گذشت ... احساس کردم که بلند شد .... يکم تکون خورد و يهو سنگيني سينه هاش رو روي سينم احساس کردم .... از شدت هيجان نفسم داشت بند ميومد و به زور ظاهرو حفظ ميکردم ... سرش رو آروم آروم داشت مياورد جلو ... اونقدر نزديک شد که گرمي لبهاش رو روي لبهام ميتونستم حس کنم .... يهو چشمام رو باز کردم و آروم گفتم سلام !!!حسابي جا خورد و خواست برگرده عقب ... ولي من دستمو پشت كمرش حلقه كردم و بهش اجازه ندادم .... با يه لحن نسبتا سكسي بهش گفتم حالا منو بازي ميدي ؟ ... خنديد .... گفتم پس بهتره كه خودتو براي عواقبش هم آماده كرده باشي و بهش مهلت جواب دادن ندادم و لبهامو محكم گذاشتم روي لبهاش ... اونقدر سر اين بازي پدر جفتمون در اومده بود كه حالا مثل ديونه ها به جون هم افتاده بوديم .... من كه خودم نميدونستم از كجا شروع كنم يكم لب ميگرفتم يكم گردنوش ميبوسيدم و يكم بدنش رو لمس ميكردم حتي يه بار بي اختيار اونقدر محكم بقلش كردم كه نفسش بند اومد و به سرفه افتاد ... خلاصه انگار كه بعد از اون همه بدبختي كه اونشب كشيدم حالا نوبته نتيجشه ... اونم دست كمي از من نداشت ... هرچي كه ميگذشت به همديگه حريص تر ميشديم و اوضاع بدتر ميشد .... ديگه نميتونستم از روي لباس لمسش كنم .... دستمو از پيشت بردم زير تاپش و سوتينش رو باز كردم ( اينم خيلي نكته مهميه كه بتونيد با يه دست و بدون اينكه وقفه اي تو كارتون بيافته و هر دوتون از اون حس و حال بيائيد بيرون ، سوتين يه دختر رو باز كنيد ... اگه بلد نيستيد حتما تمرين كنيد ) .... تاپ و سوتينش رو باهم درآوردم و نفهميدم كه كجا پرتشون كردم ... نميتونم بگم كه اونا بزرگترين سينه هائي بودن كه تا اون موقع ديده بودم ... ولي نه كوچيك بودن و نه بزرگ و خيلي خوش فرم .. خلاصه كاملا به هيكل بلند و باريكش ميومدن ... خواستم برم سراغ سينه هاش كه اونم با دوتا دست پائين آستين حلقه اي منو گرفت و محكم كشيد بالا ...اونقدر سريع و مكم اين كارو كرد كه موقع در اومدن لباس يقش گير كرد به صورتمو اذيتم كرد .... پريدم و شروع كردم به بوسيدن و لمس كردن سنيه هاش ... يواش يواش داشت ناله ميكرد كه من تو همون حال بهش گفتم ... هيسسسسس ... اونم براي اينكه صداش نره بيرون لبهاش رو گذاشت روي گردنم و مشلغول بوسيدنش شد ... داشتم از نرمي و لطافت سينه هاش لذت ميبردم كه يهو روي گردنم ، اونجائي كه بهار مشغول بوسيدن بود سوزش بدي احساس كردم .... از شدت درد سرمو كشيدم عقب ....بهار :اينم يه يادگاري براي تو ( بعدا كه تو آينه نگاه كردم گردنم انداره يه نارنگي كبود شده بود! )-- پس صبر كن تا يادگاريه منو ببيني ....لبمو گذاشتم بالاي سينه سمت چپش و محكم مكيدم ... دردش اومد و سرمو زد كنار ...بهار : علي خيلي نامردي !باخنده گفتم : اونجا واست يادگاري گذاشتم كه به كس ديگه نتوني نشونش بدي ...بهار : بعد امير اين اولين باريه كه سكس دارم ....-- پس قول بده كه آخريش هم نباشه ....حالا بهار خوابيده بود و من روي شكمش بودم ... آقاي كير هم كه كم مونده بود از لب شلوار بزنه بيرون و بدجوري جاش تنگ بود .... توجهش جلب شد و از روي شلوار لمسش كرد ... خنديد و شروع كرد تند تند دكمه هاي شلوار رو باز كردن .... دكمه ها كه باز شدن با دستش لب شرتمو كشيد پائين و كيرم پريد بيرون و يه نفس راحتي كشيد ... يه دستي به سر و روش كشيد و با خنده گفت ممممممم ...با لحن موزيانه اي كيرمو كه تو دستش بود كشيد به سمت خودش و گفت بيا جلو ببينم .... قاعدتا بنده هم كه به جناب كير متصل بودم از ترس اينكه كنده نشه پريدم جلو .... پيش خودم گفتم نه مثل اينكه خوب با امير تمرين كرده ... بابا حسابي وارده .... جلوتر رفتم و كيرم با دماغش مماس شده بود .... همونطور كه خوابيده بود سرش و يكم آورد بالا و شروع كرد به ليسيدن كير و خايه .... زبونش تخممو قلقلك ميداد و بعضي وقتا هم دردم ميگرفت ... خوب راه حشري كردنه پسرا رو بلد بود چون همه معمولا فقط ميرن سراغ كير ... در صورتي كه حداقل براي من اون پائين مهمتر و حساس تره و خيلي زود دگرگون ميشم ... كيرمو با دست گرفته بود و با دهن و زبونش با تخمهام بازي ميكرد و حسابي حالمو خراب كرده بود .... ديدم اگه همينطور ادامه بده آبم مياد... خواستم سر بهار رو بادستم بزنم كنار ولي نميذاشت ... گفتم بسه بهار ! ... ولي بازم ول نميكرد ... ديگه داشتم ديوونه ميشدم .... هلش دادم عقب و نفهميدم چجوري شلوار و شرتش رو در آوردم ... پاهاش رو از هم باز كردم ... توي تاريكي زياد چيزي نميديدم ... سر كيرمو گذاشتم دم كسش و با يه فشار تا ته فرستادمش تو ... بهار با اين كار من دردش اومد و يهو نفسش رو توي سينه حبس كرد ... داشتم ميتركيدم و مثل يه حيوون افتاده بودم روش و تلمبه ميزدم ... بهار واسه اين كه صداش بيرون نره بالش رو گذاشته بود روي دهنش .... اونقدر محكم اينكارو ميكردم كه تخمام ميخورد در كونش و درد ميگرفت ... ولي ديگه اختيارم دست خودم نبود ... انگار كه ميخواستم از وسط جرش بدم ... سينه هاش به اينور و اونور ميرفتن و همه بدنش ميلرزيد ... چشماشو بسته بود و بالش رو محكم روي دهنش فشار ميداد و توي بالش جيغ ميزد .... با انگشتاي بلند و ظريفش بالش رو چنگ ميزد و ميلرزيد .... بازي بهار با كير و خايم كار خودشو كرده بود و ديگه داشت آبم ميومد .... دلم ميخواست فرياد بزنم و خودمو خالي كنم ولي نميتونستم .... گفتم بهار ديگه نميتونم ... آخرين ضربه رو هم محكمتر از بقيه زدم كيرمو در آوردم ... بهار درجا پريد و اونو گذاشت تو دهنش ... شونش رو محكم فشار دادم و آبم رو ريختم توي دهنش ... از بس كه خودمو نگه داشتم كه يه وقت صدام نره بيرون حالم بد شده بود .... كيرمو از توي دهنش در آوردم و يه لب گنده ازش گرفتم ....بهار : مممممم آبت شيرين بود ...-- تو ديگه كي هستي .... نفسمو بند آوردي ....با خنده گفت : گفتم كه از اون موقع تا حالا با كسي سكس نداشتم ...-- ببخشيد كه كم بود و ارضا نشدي ....بهار : چرا اون وسطا شدم ولي تو متوجه نشدي !مثل مرده ها خودمو انداختم رو تخت و بهار هم سرش رو گذاشت رو سينم ....-- بهار ....بهار : جونم عزيزم ؟-- مال من ميشي ؟خنديد و محكم بغلم كرد .... يكم همونجوري بوديم و من نوازشش ميكردم .....-- بهار ... عزيزم پاشو بايد بريم پائين ..... دلم نميخواد جلو بچه ها تابلو بشي ....بهار : نه من ميخوام همينجا روي سينت بخوابم ....-- منم خيلي دلم ميخواد تا صبح نوازشت كنم ولي باشه واسه يه فرصت ديگه ....خلاصه يكم گذشت و بلند شديم ... بهار لباساشو پوشيد و منم كه هنوز شلوار پام بود كشيدمش بالا و لباسمو تنم كردم ... چراغ اتاقو روشن كردم و تخت رو مرتب كردم .... دم در اتاق موقع رفتن در گوشش گفتم خيلي دوستت دارم .... گردنشو بوسيدم .... چراغ رو خاموش كردم و در اتاق رو باز كرديم ... بهش اشاره كردم كه اون اول بره .... آروم آروم از پله ها رفت پائين و از ميون بچه ها رفت سرجاش خوابيد ... منم رفتم دم پله ها و يه بوسه از دور براش فرستادم و خوابيدم .........صبح شد و كم كم بچه ها رفتن دنبال زندگيشون و قرار شد منم اول بهار رو برسونم خونه و بعد بيام دنبال بچه ها ... نگاهاي من و بهار به همديگه مثل سابق نبود و هردو از اتفاقاتي كه افتاده بود راضي بوديم .... توي راه كلي باهم صحبتهاي رمانتيك كرديم و مثل دوتا عاشق به هم وابسته شده بوديم ... رسيديم دم خونه بهار اينا و قرار شد هفته بعد رو هم هردو شمال بمونيم و پيش هم باشيم .... برگشتم به شهرك پيش بچه ها .... مشغول مرتب كردنه ويلا بوديم كه مهرداد منو كشيد كنار .....مهرداد : حالا ديگه واسه من زير آبي ميري ؟-- چي ؟ كجا ؟مهرداد : خفه شو علي خودتو واسه من كير نكن ! .... اتاق بالا و بهار و گيتار و صداهاي مشكوك و .....-- جون من ؟ تابلو شد ؟ كيا فهميدن ؟مهرداد : نترس بابا فكر كنم فقط خودم فهميدم ... نصف شب رفتم آب بخورم كه فهميدم مشغولين ....-- به كسي كه نگفتي ؟ بچه هاي خودمون بدونن اشكال نداره .... ولي بچه هاي دانشگاهو كه ميشناسي ... يهو خبرش به گوش مرتيكه مادرقحبه حراست ميرسه و واسه بهار خيلي بد ميشه ....مهرداد : نه بابا نترس به كسي نميگم ...-- ديگه سفارش نكنم ها .... قوانين اكيپو كه ميدوني .... اگه كسي بفهمه ميكنمت ها !مهرداد : اااه خفه شو ديگه گفتم كه به كسي نميگم ... اينجور كه معلومه اين هفته موندني هستي ...باخنده گفتم : آره ديگه خودت كه واردي ...مهرداد: ولي چرب زبونتر از تو نديدم !.... خاركسده يه شبه مخو زدي ؟-- والا خودمم تو كفم ! آخه اون بهار كه ما ميشناختيم كه به كسي راه نميداد ....مهرداد : هرچه پيش آيد خوش آيد .... من و ترانه رو كه يادته ؟-- آره اونم واسه خودش ماجرائي بود ...خلاصه اين كه شانس آورديم و اونشب كسي به جز مهرداد بوئي نبرد ... ماجراي گرس و اونشب توي شهرك شد مقدمه دوستي من و بهار و ترم بعد بهار با كمك من براي خودش يه خونه تكي اجاره كردو دو ترمه تمام، شب و روز باهم مثل يه ذوج زندگي كرديم ( يعني يه چيز تو مايه هاي زن و شوهر ! ) و بچه ها هم خدايي چيزي كم نذاشتن و تا اونجا كه ميشد نبود من رو پيش بچه هاي دانشگاه، ماست مالي كردن ... تا اينكه اين دوستي هم مثل بقيه دوستي ها به پايان خودش نزديك شد و با مهمان شدن بهار توي تهران و دوري ما از هم ، رابطمون باهم كمرنگ شد .... نميگم كه هميشه باهم خوب بوديم ... به هر حال مثل بقيه بعضي وقتا هم باهم بحثمون ميشد ولي هميشه از اون دوران بعنوان يكي از دوره هاي خوب زندگيم ياد ميكنم و تجربه يك سال زندگي كردن زير يه سقف با بهار رو هيچوت فراموش نميكنم ... هنوزم خبر بهار رو از دوستاش ميگيرم و آخرين بار پارسال بود كه فهميدم با يه پسري نامزد كرده .... اميدوارم كه ديگه اون تجربه تلخ براش تكرار نشه و ايندفعه زندگيش سر و ساماني پيدا كرده باشه .